مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

با دیدنت جون دوباره میگیرم ...

سلام گل پسرکم ، قشنگ مامان که روز به روز شیرین تر میشی و خوردنی تر .... این روزها رو نمیدونم چجوری میگذرن اما خییییییییلی سخت میگذرن چرا که شدیدأ درگیر کار و زندگی هستیم و روز و شبمون یکی و قاطی پاتی شده ... هنوزم باورم نمیشه بیشتر از 50 روز از سال جدید گذشته ... انگار همین دیروز بود که سال نو تحویل شد و همه شور و شوق عید دیدنی رو داشتن .... حالا از اینا بگذریم و بریم سراغ عشقولی مامی .... گومبولوی مامی شیرین زبونیاش صد چندان شده ، جدیدآ تا ولت میکنم دمر میشی و هر چیزی کنار دستت باشه فوری راستقیم توی دهنته ، خیلی باید مواظب باشم چیزی دور و ورت ولو نباشه ... به شدت دلت میخواد بشینی اما هنوز نمیتونی بصورت مستقل بشینی خیلی کم در حد چند...
19 ارديبهشت 1394

ورود به 7 ماهگی و شروع دردسرها

نفس مامان چطوره؟؟؟ بازم فرصتی نصیبم شد تا بیام برات بنویسم که این روزها رو چطور گذروندی و گاهی چقدر خودتو اذیت کردی و مامی رو ناراحت .... روزهای آخر سال 93 که آخرین روزهایی بود که مامی کنار پسرش بود و این روزها مقارن شده بود با خونه تکونی برای عید و شیرینی پزون عید ... نمیتونم بگم چقدر اون روزها بیقراری کردی و بیخودی گریه میکردی شاید تو هم میدونستی که مامان تا چندین روز آینده تنهات میذاره ... هر جوری بود مسیح بغل خونه تکونی رو تموم کردم البته طی چندین هفته ... دو روز مونده به سال تحویل رو هم به کمک خاله صدیقه و جوجه هاش شیرینی ها رو پزوندیم ... یه روز قبل از عید هم گل پسرم و مامی و بابایی رفتن بیرون برا خرید لوازم هفت سین همیشه عا...
22 فروردين 1394

وای وای وای امان از دست مسیح کوچولو

سلام هستی  ِ من ، قربون تو برم مامی که مدتهاست همه چیزو ازم سلب کردی حتی نوشتن توی وبلاگتو ... امشبم باید خدا رو شاکر باشم که نافرم بیخوابی زده بود به سرم و شیطونه کشوندم پای وبلاگت از آخرین پستم خیلی روزها گذشته و عسل مامی روز به روز بزرگ و بزرگ تر شده و یه کمی هم نق نقو تر ... همینقدر بدون که حسابی بازیگوش و زیتون مامی شدی و فقط باید ور دلت بشینم و جُم نخورم حالا مبادا پسرک گریه کنه و شارلی بازی در بیاره مامی جون این روزها یه کم برام سخته چون هر چه قدر که به سال نو نزدیک میشیم دلهره من بیشتر میشه اونم فقط بخاطر اینکه باید کوچولومو روزها تنهاش بذارم و برم اداره هنوز باورش برام سخته که این مرخصی شش ماهه چه زود داره تموم میشه...
15 اسفند 1393

امروز دیگه بیشتز از 4 ماه داری ...!!!

سلام نفس مامانی ... چی بگم و از کجا بگم ؟؟؟؟ نمیدونی از روزی که واکسن 4 ماهگیتو زدیم چه به سر من طفلکی آوردی ؟.؟ والا گاهی شاخکام تکون تکون میخوره که مسیح پسر ناناس من اینکارا رو بکنه ، یعنی تو و اینهمه بیقراری؟؟؟ والا باورم نمیشه اینا رو گفتم که بدونی چه پدری ازم درآوردی این چند روز، بماند که شبا همه ش بیداری و توی بغلم تکونت میدم ، شب اولی با سشوار پاتو گرم کردم تو هم خوش خوشانت شده حالا هر شب که میخوای بخوابی باید با صدا و گرمای سشوار بخوابونمت ، ینی داستانی داریما .... خیلی به مامانی وابسته شدی و این اصن خوب نیست ، صبح پنج شنبه هفته قبل که نوبت دندون پزشکی داشتم بردم خونه خاله ناهید ، شیشه شیرتو هم پر کردم که ناناس پسرم بیقراری نکن...
11 بهمن 1393

3 ماهگیت مبارک کاکل زری مامان

سلام قندعسل مامانی ، واااااااااااااااااااااااااای خدا رو شکر طلسم شکست و من موفق شدم توی روز مناسبت دار بیام اینجا و بهت تبریک بگم حالا همگی با هم سه ماهگی ناز پریمو تبریک میگیم سه ماهگییییییییییییییییییییییییییییییت مبارک عشقم ، هنوز باورم نمیشه وجودتو ناناس مامی، هنوز سخته باورش برامون که خدای بزرگمون یه همچین نعمتی رو بهمون بخشیده و درهای رحمتش رو توی خونه کوچیکمون باز کرده خدایا شکـــــــــــــــــــرت . عسل مامی اولین یلداش رو هم سپری کرد و کلی بهش خوش گذشت ، اونشب توی خونه باباجون از این دست به اون دست میشد و براشون چشم غره میرفت خخخخخخخ ، ینی دورت بگردم که فقط کاسکو مامانی و بابایی هستی اووووووووووووووووووخ زیتو...
8 دی 1393

80 روزگیت مبارک گل پسرکم

سلام عشق مامان ، آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی دیدی چی شد مامانی؟؟؟ یه امروزو خواستم تبریکم با روز مناسبتش یکی باشه که اونم نشد ، درگیر ادیت عکسای خوشکلت بودم برا اینکه بزارمشون اینجا، مابین کارمم چند باری نق زدی اومدم بالا سرت و اینجوری شد که زمان از دستم در رفت و ساعت نزدیک به یک شد ، یعنی الان مامان باید بگه 81 روزگیت مبارک گلپر مامان اینروزا جور دیگه ای شیرین زبونی میکنی برامون مامانی ، با خودت حرف میزنی و تا یکی باهات شروع به حرف زدن کنه دیگه ول کن ماجرا نیستی و اگرم بهت بی اهمیت بشه دیگه زمین و زمان رو به هم میدوزی یه آلرژی دیگه ای هم که داری به ظرف شستن مامانیه خخخخخخخخخخخخ خیلی خسته م اومدم اینجا برا تبریک 80 روزگی پسرچه م ...
29 آذر 1393

تولد بابایی

سلام جوجه حنایی من ، گل پسر من ، شارلی مامان ( داستان داره خخخخخخ ) فعلا لالا کردی و منم از فرصت استفاده کردم اما حتم دارم میون نوشتنم یه غُر اساسی بزنی مامی پریروز تولد بابایی بود ، میخواستم دیروز پست بزارم اما فرصت نشد از بس گل پسرم خووووووووووووووبه حالا از تولد بگم ، سال قبلی کلی دوستای بابایی رو دعوت کردم و شلوغ شد ، امسال میخواستم خانواده بابایی رو دعوت کنم اما با خودم که فکر کردم گفتم چه کااااااااااااااااریه ؟؟ خودمو عذاب بدم اونم با وجود تو وروجک یا شایدم بابایی یه جشن خودمونی رو بیشتر بدوسته ..... خلاصه تصمیم گرفتم خودمون سه تایی جشن بگیریم ، روز تولد بابایی اصن به روش نیاوردم میدونی چرا مامی؟؟؟ سال قبل شب تولدش زرتی بهش...
17 آذر 1393

50 روزگی مسیحم

سلام گل پسرکم، قربونت بشه مامانی نمیدونم چه حکمتیه همیشه باید یه روز بعد از روزی که نیت کردم بیام برات بنویسم جور میشه و سر و کله مامانی پیدا میشه دیروز 50 روزه شدی ، با یه روز تأخیر 50 روزگیت مبارک باشه پسری مامان ، هر چند دیروز برام روز خوبی نبود و کلی استرس داشتم ، روزی که 45 روزه بودی و برده بودمت خونه بهداشت برا وزن ، بهیار اونجا بهم گفت که پسرت یه کم زرده ، واااااااااااااااای یعنی منتظر شنیدن این حرف بودم مامانی ، شبش با بابایی بردیمت دکتر اونم فوری برات آزمایش خون و ادرار و مدفوع نوشت تا بیلی روبین و سی بی سی رو چک کنه، متأسفانه بیلی روبین خونت یه کم بالا بود اما علاوه بر اون دکتر گفت که کم خونی داری و پلاکتای خونت بالاس ، یعنی ...
29 آبان 1393

من و پسرم

سلام مسیحم ، امروز 41 روزه شدی دلم میخواست دیروز برات پست میزاشتم اما انقدررررررررررررررر منو درگیر خودت کردی که حتی فرصت شام و ناهار درست کردن هم ندارم ، مدتیه روزها سر ساعت 7 صبح بیدار باش رو میزنی و تااااااااااااا شب بیداری ، البته گاهی چرتهای 5 دقیقه ای میزنی اما تا میام تنهات بزارم و برم که به کارام برسم چشماتو باز میکنی ، دلت میخواد کنارت بشینم و از پیشت جُم نخورم، اما مامانم اینجوری که نمیشه ...... چند دقیقه پیش از توی کوچه اومدیم خونه ، برده بودمت هوا خوری و یه کم هم آفتاب بگیری ، اونجا که گرمت شد خوابیدی، الانم خوابی گل پسر ، منم از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا ... از وقتی دنیا اومدی گذر زمان رو حس نمیکنم ، به چه قشنگی دار...
19 آبان 1393