من و پسرم
سلام مسیحم ، امروز 41 روزه شدی دلم میخواست دیروز برات پست میزاشتم اما انقدررررررررررررررر منو درگیر خودت کردی که حتی فرصت شام و ناهار درست کردن هم ندارم ، مدتیه روزها سر ساعت 7 صبح بیدار باش رو میزنی و تااااااااااااا شب بیداری ، البته گاهی چرتهای 5 دقیقه ای میزنی اما تا میام تنهات بزارم و برم که به کارام برسم چشماتو باز میکنی ، دلت میخواد کنارت بشینم و از پیشت جُم نخورم، اما مامانم اینجوری که نمیشه ......
چند دقیقه پیش از توی کوچه اومدیم خونه ، برده بودمت هوا خوری و یه کم هم آفتاب بگیری ، اونجا که گرمت شد خوابیدی، الانم خوابی گل پسر ، منم از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا ...
از وقتی دنیا اومدی گذر زمان رو حس نمیکنم ، به چه قشنگی داره روزها میگذره و مدت مدید دیگری مامان باید مسیح کوچولوشو تنها بزاره و بره اداره .... واااااااااااااااای هر چند که دلم برا اداره و اتاقم خیلی تنگ شده اما بازم دلم نمیاد دردونه مو حتی برا یه ساعت نبینم
از عاشورای گذشته بگم :
کاکل زری مامان اولین عاشورا رو هم پشت سر گذاشت ، شب تاسوعا با بابایی کفش و کلاه کردیم و ساعت 9 راه افتادیم سمت ییلاق پدرجون ، خاله ها و دایی ها رفته بودن اونجا اما ما بخاطر سرمای زیاد اونجا و اینکه احیانأ سرما بخوری قصد رفتن نداشتیم ، شب که بابایی اومد خونه و بهش گفتم همه رفتن و من احساس تنهایی میکنم گفت : اینکه غصه نداره پاشو خودت و مسیح رو حاضر کن ما هم بریم ... قربون بابایی بشم که درک بالایی داره...
خلاصه اینکه راه افتادیم و رفتیییییییییم
خاله صدیقه برا فردا صبح نذری داشت ، من و مامان جون و خاله ناهید و خاله زهرا و خاله سمیرا و دایی حامد کمکش کردیم تا نذریهاشو بسته بندی کنه ... اونشب تا پاسی از شب بیدار بودیم و حرف میزدیم و تو هم دست به دست توی بغل خاله ها و مامان جون بودی
قرار بود روز عاشورا خاله ناهید و دایی حامد برا دختراشون عقیقه کنن و اینجوری شد که پدرجون از بابایی خواست گوسفندا رو جلو هیئت زبح کنه، طفلی بابایی خیلی اونروز خسته شده بود ، چند جای دستشو هم بریده بود و بدجوری زخمی شده بود ... اونروز گل پسرم لباس علی اصغرشو پوشید و پدرجون کلی ازش عکس انداخت و فیلم گرفت ، گل پسرم خیلی پسر خوب و آقایی شده بود.
نزدیکای غروب راه افتادیم که برگردیم بافق، آخه بابایی میخواست بره هیئت، شب بابایی من و عسلمو گذاشت خونه و رفت هیئت ، اصراری به رفتن نداشتم چون ترس از سرما خوردنت خیلی بیشتر از لذت عزاداری توی تنم بود
صبح فردای اونروز مامانی مسیح کوچولو رو حاضر کرد تا بابایی برن بیرون هیئتا رو ببینن ، مسیحم تمام مدتی که لباس تنش میکردم لالا بود
بعد از پوشیدن لباست چند تا عکس هم ازت انداختیم که به یادگار برات بمونه
اینجا بابایی داشته قندعسلشو میبوسیده
ساعت 10 بود که رفتیم دیدن هیئتا ، دردونه مامان تمام مدتی که هیئتا اومدن و رفتن لالا بود ، اونروز فوق العاده گرم بود ، دم دمای اومدن به خونه که بودیم شازده بیدار شدی و ونگ ونگ زار میزدی و شیر میخواستی ، منم تنبیه ت کردم و تا خونه خاله صدیقه شیر بهت ندادم ... نووووووووووچ مگه مامان دلش میاد
تا شب خونه خاله صدیقه بودیم و آخر شب برگشتیم خونه ....
وااااااااااااااااااااااااای مامانی بیدار شدی و داری پتو رو میجویی، بیام ورت دارم تا منو هم نخوردی