مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

ورود به 7 ماهگی و شروع دردسرها

1394/1/22 9:44
2,196 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان چطوره؟؟؟ بازم فرصتی نصیبم شد تا بیام برات بنویسم که این روزها رو چطور گذروندی و گاهی چقدر خودتو اذیت کردی و مامی رو ناراحت ....

روزهای آخر سال 93 که آخرین روزهایی بود که مامی کنار پسرش بود و این روزها مقارن شده بود با خونه تکونی برای عید و شیرینی پزون عید ...

نمیتونم بگم چقدر اون روزها بیقراری کردی و بیخودی گریه میکردی شاید تو هم میدونستی که مامان تا چندین روز آینده تنهات میذاره ... هر جوری بود مسیح بغل خونه تکونی رو تموم کردم البته طی چندین هفته خندونک ... دو روز مونده به سال تحویل رو هم به کمک خاله صدیقه و جوجه هاش شیرینی ها رو پزوندیم ... یه روز قبل از عید هم گل پسرم و مامی و بابایی رفتن بیرون برا خرید لوازم هفت سین

همیشه عاشق اون شور و شوق خرید مردم برا سال نو هستم .... اشتیاق سبزه انداختن ... شور و شوق سفره هفت سین و همینطور خرید برای سال نو اما بعد از سال تحویل رو اصن دوست ندارم شاید خیلیها مث من باشن

سال تحویل گل پسرم خواب بود اما من و بابایی نشستیم پای هفت سین و دعای سال تحویل رو خوندیم ... اولین بوسه سال جدید رو به پیشونی قشنگ تو نشوندم و برات آرزوی سلامتی کردم

.

این سفره هفت سینمون که هر سینش رو با عشق چیدیم

صبح اولین روز سال خیلی زود از خواب پا شدیم با وجود اینکه تا ساعت 4 بیدار بودیم اما اصلا احساس خستگی نمیکردم ... بعد از صبحونه گل پسرمو حاضر کردم ، بعد از کلی عکس انداختن از خودمون و هفت سینمون با بابایی سه تایی رفتیم امامزاده عبدالله ، بعد از زیارت رفتیم بهشت حسین و برای رفتگانمون دعای سال جدید رو خوندیم ، بعد از اون رفتیم خونه آقاجون برای عید دیدنی ، بعد از خونه آقا جون هم راهی ییلاق باباجون شدیم .... بالاجبار عصر حرکت کردیم به سمت خونه چرا که مامی فردای اونروز رو بعنوان اولین روز کاریش بعد از 6 ماه مرخصی باید سر کار میبود

.

.

.

قرار بود خاله سمیرا ازت مواظبت کنه ، اونشب برات فرنی، بادوم جوش و سوپ درست کردم، بابایی هم برای اولین بار برات شیرخشک گرفته بود .. تموم لوازمی که احتیاج داشتی گذاشتم توی کیفت و کنار در آماده گذاشتم ... خیلی برام سخت بود اولین روز کاری ، یه دلیلش سختی دوری از تو و دلیل دیگه ش این بود که چطور بعد از شششششششش ماه میتونم این ساعتها رو تحمل کنم ؟؟؟

روز 2 فروردین رو خیلی کم پیش خاله سمیرا بیقراری کردی اما روزهای بعد و فرداهای اون بیقراری های تو بیشتر و بیشتر میشد جوریکه هر موقع به خاله میزنگیدم صدای گریه و جیغ هات فضای خونه رو پر کرده بود این روزها گذشت تا روز 8 فروردین رسید روزیکه باید واکسن 6 ماهگیت رو میزدی ... من با واکسن زدن تو مشکلی نداشتم اما ترس از اینکه نمیتونستم کنارت بمونم یه کم میلرزوند منو ... متاسفانه فردای اونروز رو بخاطر تعلیق همکارانم مرخصی نداشتم و بالاجبار باید تنهات میذاشتم و میرفتم اداره ، بیقراریهات توی اون روزها غیر قابل توصیفه انقدر بیقراریهات ادامه پیدا کرد که هر روز باید مجوز میگرفتم و میومدم خونه خاله تا آرومت کنم ، دیدم اینجوری نمیشه ادامه داد نه من میتونستم هر روز مجوز بگیرم و نه تو دیگه تحملشو داشتی، توی این 2 هفته به قدری ضعیف و لاغر شدی که هر کسی توی نگاه اول میدیدت سرزنشم میکرد که چرا پسرتو آذار میدی؟؟؟ مامان جون هم شماتتم میکرد و میگفت که دور کارتو خط بکش و استعفا بده بچه رو داغون کردی ..!!!

به ناچار با عمه فهیمه صحبت کردم و ازش خواستم چند روزی ازت مواظبت کنه تا ببینم وضعیتت بهتر میشه یا نه؟ عمه فهیمه قبول کرد و با روی باز ازت مواظبت کرد و خوشبختانه خیلی بهش عادت کردی و من از این لحاظ خیالم یه کم راحت شد ... اما چندین روز هست که ساعت 6 صبح چشمات مث پروژکتور باز میشه و مامی با بیقراری و نگرانی ازت جدا میشه ... از خدا میخوام هم توانش رو به من بده و هم به پسرکم تا این روزها کم کم برامون روال عادی پیدا کنه

بازم طبق معمول میریم سراغ دل مشغولیهای مامی

جوجو لنگی دوشت دالم .... پراشونو کشیدم خعلی خوش گذشت

لبامو که میخولم مامی ذوق میکنه ، توی این صحنه هم ذوق ملگ شد

مامی از اداره اومده بود دنبالم اینجا من تا دیدمش ذوق ملگ شدم

با بابایی و مامی لفته بودیم پالک

بغل بابایی ، پالک کوهستان . آی لاو یو نی نی وبلاگ

بغل خاله سمیرا ، شهر بهرمان طی مسیر سفر کوتاهمون به کرمان ، خیلی گلم بود مامی لختم کلده

پالک لاله ، بهرمان ، مامی و بوسه عاشقونه ش

بازم همونجا ، مسیح خروس میشه خندونک

از امازاده ابراهیم تا پالک لاله من لانندگی کلدم اما نمیدونم چلا مامی تموم مسیل با دشت چشماشو بشته بود ؟؟؟ خوابیده بود انگالچشمک

پالک سیمرغ، رفسنجان و یه عکس هنری

دایی محمد شوهل خاله سمیرا، هی دوشت داشت منو بغل کنه زبان

پالک سیمرغ، من و بابایی و شلوال کلدیش زبان

من و خاله سمیرا ، باغ شاهزاده ماهان

کرمان ، میدون روبروی حمام گنجعلی خان ، ناهار میخوردیم

خونه دایی حامد ، با دلارام دوش گلفتیم یه چندتایی موش گلفتیم

اینم عشق من دلارام خوشگله

مسیر خونه دایی تا خونه خودمون خوافم بلده و طبق معمول مامی شکال لحظه کلده

من و قوطی دوغ شیلینم

و من و ژست هنلی خوشگلم خندونک

پسندها (4)

نظرات (6)

فروشگاه دایانا
22 فروردین 94 10:48
ممنون از عکس های قشنگی که در وبلاگ گذاشتید. دلم باز شد. براتون تن درست و دل شاد در کنار خانواده گرامی آرزو دارم. به سایت من سر بزنید و هر از چند گاهی یه چرخی توش بزنید مطمئن هستم اکازیون توش پیدا می کنید.
خودم
23 فروردین 94 13:07
سلام عزیزم.... وبت خیلیـــــی قشنگه و کلی لذت میبرم و انرژی میگیرم... با اجازه ت لینکت میکنم
مامی محمدمهدی
1 اردیبهشت 94 12:34
★نیـــــــــکتا★
1 اردیبهشت 94 14:10
_______________¶¶¶¶¶¶ __________¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶ _____¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶ _¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ___ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ [█]¶¶¶¶¶ ____¶¶¶¶¶ [█] ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _____¶¶¶¶¶¶¶`▼´¶¶¶¶¶¶ ______¶¶¶¶¶¶¶·♥·¶¶¶¶¶ __¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤¶¶¶¶¶¶¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤ __¶¶¶¶¶’¤’¤’¤’¤’¤I T.’¤’¤’¤’¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶¶¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤’¤¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶____ ¶¶¶¶¶’¤’¤’¤’¤’¶¶¶¶¶____ ¶¶ ¶¶_____ ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶ _¶¶___¶¶¶¶¶________¶¶¶¶___¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶___________¶¶¶¶¶¶ (♥)¤ª˜¨¨¨¨˜ª¤(♥)¤ª˜¨¨¨¨˜ª¤(♥) سلام ...وبتون خیلی عالیه راستی به منم سر بزنید اگر با تبادل لینک موافقید ، حتمـــــــــــــــــــــــا خبر بدید تا لینکتون کنم
مامان لیلا
4 اردیبهشت 94 12:50
نمی دانم خوشبختی برای تو در چه معنا می شود فقط می دانم خوشبختی وسیعتر از آنست که در ذهنت بگنجد و زیباترین لحظه ایست که می توانی در زندگی درک کنی و من برای تو خوشبختی ات را آرزومندم . . . عسلم بهترینها رو برات آرزو میکنم
آرش
6 اردیبهشت 94 10:44
سلام.خانمی خیلی باسلیقه هستی.میتونم دستور پختاشو ببذاری.مرسی