مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

اتفاقهای مهم زندگی مسیح مامان

سلام عشق مامان ، تازگیا اومدنم به اینجا کار حضرت فیله ، آخه نه اینکه خیــــــلی آرومی و بی قراری نمیکنی مامانم واسه همین منم خیلی وقت آزاد دارم که .... اما نه خدایی ، پسرکم گل پسره اگر دردی توی تنش نباشه آروم و عاقلی مامانی، مامان بخورتت امروز اومدم اینجا تا روزای قشنگی که برا من و بابایی قراره خاطره بشه رو برات بنویسم که به یادگار برات بمونه مامانم روز 10 مهر دومین روز تولدت بخاطر زردیت که روی 15 بود توی بیمارستان ولیعصر بستری شدی از اونجایی که مسیح مامان شر و شیطونه و توی دستگاه فتوتراپی نمیموند و بیقراری میکرد فردای اونروز با رضایت بابایی اومدیم خونه ، اونروز زردیت روی 10 اومده بود ، با خودمون فکر کردیم توی خونه با خو...
3 آبان 1393

تولد مسیح

سلام مامانم ، الان که نشستم پای کامی با یه وضعیت آشفته هستم که بیا و ببین ، قربون نق و نوقات بره مامان که انگاری میفهمی کی صبحه و کی شب ، به محض اینکه ساعت 12 میشه جنابعالی بیدار باشو میزنی تا خود صبح ، درست مثل دیشب که یک و نیم بیدار شدی و ساعت 10 امروز صبح خوابیدی ، فکر کنم بغلی شدی شیطون ، تا میذاشتمت توی رختخواب نق نق میکردی و تا بغلت میکردم آروم میگرفتی ، دیشب توی بغلم بودی که از شدت خستگی خوابم برده بود حالا جای شکرش باقیه نیفتادی ، خاله ها میگن صبح که مسیح خوابید تو هم کنارش بخواب ، امروز هر کاری کردم کنارت لالا شم نشد که نشد ، راستش من اصن عادت ندارم توی روز بخوابم که فی الحال یه عادت خیلی خیلی خیلی بده..... حالا بریم سر خاطرات ...
19 مهر 1393

کوچولوی من خوش اومدی به دنیا

سلام مسیح مامان ، امروز بعد از یه هفته فرصت شد بیام اینجا و از اومدنت بگم، هم روزا و لحظه های سختش و هم روزا و لحظه های شیرینش هفته پیش دقیقأ مثل همچین روزی مامان روی تخت بیمارستان داشت طعم شیرین اومدنت رو میچشید ، با اینکه خیلی اومدنت طول کشید و یه قوم رو نگران کرده بودی و منم خیلی اذیت شدم اما با دیدنت یه حس قشنگی توی وجودم دوید و از شادی لبریز شدم که همه اون سختیها ازم دور شدن توی یه پست دیگه اومدنتو برات مینویسم تا بدونی که چقدر هم مامانی و هم بقیه رو اذیت و نگران خودت کردی . و اما در مورد اسمت که دوستم پرسیده بود یه توضیح کوچولو بدم ، قرار بود اسمت صدرا باشه ، اما بابایی این دم دمای آخر باز مخالفت کرد که این اسم معنی خاصی ند...
15 مهر 1393

جشن سیسمونی کاکل زری مامان و بابا

سلام عشق مامان ، امروز با دست پُر و چند تا خبر خوب اومدم اینجا .... وااااااااااااااااااااای مامانم الان انقدر ذوق دارم که نمیدونم چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ چجوری بنویسم؟ اول از همه تاپ ترین خبر رو بدم و اونم اینکه امروز صبح ساعت 9 مامانی بازم عمه شد ، وای وای وای عسل مامان نمیدونی چه حسی دارم دلم داره پر میکشه برم نی نی دایی حامد رو ببینم اما حیف که یزد هستن و رفت و امدش برام سخت ، چند مین پیش زنگیدم به بابایی حرفی نداشت ببرتم برا ملاقات اما دلم نمیخواد برم توی بیمارستان ، یه حس بدی بهم دست میده ، بابایی هم قول داد فردا ببرتم یزد تا ببینمش ، خدا به دایی حامد یه دخمل کوپلو داده و خدا رو شکر هم نی نی هم مامانش سالم هستن . حالا بریم سرا...
8 شهريور 1393
19422 6 22 ادامه مطلب

یعنی تموم میشه این روزا ؟؟!!!!...

قندعسل مامان نمیدونم از کجا برات بگم و چی برات بگم ؟؟؟ دلم نمیخواست این حرفا رو برات به یادگار بذارم .. اما انقدر روی دلم داره سنگینی میکنه که داره میپوکونتش ... میخوام بدونی همراه با روزای خوبی که داریم گاهی زندگی میفته توی سربالاییهایی که جونتو از کفت میگیره و تا بخوای دوباره جون بگیری باید از خیلی چیزا بگذری و چشماتو روی خیلی چیزا ببندی ... کاش روزا مث روزای اولی بود که پاهای کوچولوتو توی دلم گذاشته بودی ... اما نیست مامانی .. هیچی سرجاش نیست ... نمیخوام با این حرفا ناراحتت کنم اما متقاعب با ناراحت شدن من تو هم اذیت میشی ... چه کنم مامانی دست خودم نیس ، این روزا خیلی حساس شدم و به قول باباجون اشکم در مشکم شده ... به جون خودت که...
24 مرداد 1393

روزها میگذرند و من ....

سلام به روی مااااااااااااااااااااااه قندعسل مامان ، توی خونه که خیلی باهات میحرفم اما خدایی دلم برا حرف زدن با تو اونم اینجا خیلی تنگولیده بود مامانی مامااااااااااااااااااان .... خیلی کلمه قشنگیه ، توی این یه کلمه هزارااااااااااااااااااااان کلمه دیگه قایم شده عسلم مامان یعنی همدم و همراز مامان یعنی ایثار و فداکاری مامان یعنی عشق به فرزند مامان یعنی .... بزار از نازگل مامان بگم ، قربون اون دست و پاهای کوچولوت بره مامان که دارم لحظه شماری میکنم برا دیدینشون و بوسیدنشون ، تازگیها توی خونه فقط و فقط حرف حرف توئه ، اصن بابایی کیلویی چند ؟؟؟ ساعتها باهات حرف میزنم و ترانه های کودکانه برات میذارم ، درسته که به لطف دولت جدید و...
30 تير 1393

پسرکم

سلام شازده مامان ای شیطون من ، تا سلام کردم بهت تو هم جواب سلاممو دادی قند عسلکم این روزا خیلی داره به من و بابایی سخت میگذره ، مامانم دعا کن برامون ، دعا کن زود زود مشکلاتمون حل بشه و خنده بیاد روی لبای بابایی امروز اولین روز ماه رمضونه و مامانی سرکار گرسنه و تشنه نشسته ، اینجا جو خیلی مردونه س و یه کم برا خوردن معذبم ، از صبح فقط تونستم یه لیوان آب بخورم ..... دیشب تا ساعت 12 با بابایی خیابونگردی داشتیم اما قبلش یه سر رفتیم خونه مادرجون و آقاجون تا برا افطاری امشب دعوتشون کنیم . حدودای 12 بود که رسیدیم خونه بعدشم آق بابا هوس حلیم بادمجون کردن ،بابایی عاااااااااااااااااااااشق این غذاست ، همیشه میگه خانوووووووووومی حلیم باد...
8 تير 1393

هم نفسم ، همه کَسَم

پسر قشنگم ، خیلی وقته که نتونستم بیام اینجا و باهات حرف بزنم ، هر چند همیشه کنارمی و توی خونه همدممی ، ساعتها باهات حرف میزنم و برات قصه میگم ، قربون شکل ماهت برم من که هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و لگدهایی که میزنی محکم تر میشه دیروز منو لگد بارون کردی جوری که هنوزم پهلوی سمت راستم به طرز فجیعی درد میکنه ، تمام دیشب رو درد کشیدم و شازده من همچنان بیدار بود و داشت فوتبال بازی میکرد، ازت خواهش کردم که بخوابی مامانی تا منم بتونم یه کم درد پهلوم رو تحمل کنم و بتونم چند ساعتی بخوابم ، عاقبت کار ساعتهای 3 نیمه شب بود که فکر کنم خسته شدی و خوابت برد و منم تونستم یه کم بخوابم نفس مامان ، دلم داره پر میکشه که ببینمت اما خب وقتی فکر میکنم...
1 تير 1393