مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

9 ماهگی مرد کوچیک خونه مون

سلام ناز دونه من ... با یه حال زار نشستم تا از اتفاقات چند روز گذشته بگم اما حال زارم بخاطر بیخوابیها و نگرانیهای شب گذشته ست ، مسیحم .... چی شده بود نمیدونم چه دردی داشتی نمیدونم اما دیشب نیمه های شب یهو توی خواب فریااااااااااااااااااااد زدی و گوله گوله اشک میریختی ، بغلت کردم و توی بغلم فشردمت اما گریه هات شدت میگرفت .... سرم درد میکرد، چشمام سیاهی میرفت ، پاشدم توی بغلم تکون تکون رات میبردم اما بازم گریه بازم اشک ... سرم گیج میرفت گذاشتمت تو بغل بابایی و تلو تلو خورون رفتم توی آشپزخونه تا برات دارویی چیزی بیارم مرحم دردت بشه ... خب چی ببرم؟؟؟ اصن پسرکم چش شده؟؟ دلش درد میکنه؟ پهلو درده؟ خواب بد دیده؟؟؟ واااااااااااااااای نمیدونم .... با ش...
10 تير 1394

بازم دیر رسیدم

سلام عشق مامی امروز 5 شنبه س و مامی اومده اداره ، این روزها اداره وحشتناکه .. کارها صدچندان شده و ما بخاطر تعمیر ساختمونمون خونه به دوش شدیم ... در هر صورت روزهای سختیه ولی هر جوری بود دیگه امروز باید وبلاگ تو رو آپ میکردم .... بازم نشد روز خودش هشت ماهگیتو تبریک بگم کوچولوی من ... چقدر زود روزها میگذرن و نازدونه مامان بزرگ و بزرگ تر میشه اما اینکه این مدت یه کم لاغر و نحیف شدی یه کم نگرانم کرده جوریکه هر کسی میبینتت اولین حرفی که میزنه اینه ::::> چقدر صورتش کوچولو شده همیشه اینو میدونستم کوچولوهایی که مامان شاغل دارن خیلی در حقشون ظلم میشه ، گاهی اوقات وقتی توی بغلم میگیرمت که ببرمت خونه پرستارت توی صورتت خیره میشم و اشک توی چ...
14 خرداد 1394

با دیدنت جون دوباره میگیرم ...

سلام گل پسرکم ، قشنگ مامان که روز به روز شیرین تر میشی و خوردنی تر .... این روزها رو نمیدونم چجوری میگذرن اما خییییییییلی سخت میگذرن چرا که شدیدأ درگیر کار و زندگی هستیم و روز و شبمون یکی و قاطی پاتی شده ... هنوزم باورم نمیشه بیشتر از 50 روز از سال جدید گذشته ... انگار همین دیروز بود که سال نو تحویل شد و همه شور و شوق عید دیدنی رو داشتن .... حالا از اینا بگذریم و بریم سراغ عشقولی مامی .... گومبولوی مامی شیرین زبونیاش صد چندان شده ، جدیدآ تا ولت میکنم دمر میشی و هر چیزی کنار دستت باشه فوری راستقیم توی دهنته ، خیلی باید مواظب باشم چیزی دور و ورت ولو نباشه ... به شدت دلت میخواد بشینی اما هنوز نمیتونی بصورت مستقل بشینی خیلی کم در حد چند...
19 ارديبهشت 1394

ورود به 7 ماهگی و شروع دردسرها

نفس مامان چطوره؟؟؟ بازم فرصتی نصیبم شد تا بیام برات بنویسم که این روزها رو چطور گذروندی و گاهی چقدر خودتو اذیت کردی و مامی رو ناراحت .... روزهای آخر سال 93 که آخرین روزهایی بود که مامی کنار پسرش بود و این روزها مقارن شده بود با خونه تکونی برای عید و شیرینی پزون عید ... نمیتونم بگم چقدر اون روزها بیقراری کردی و بیخودی گریه میکردی شاید تو هم میدونستی که مامان تا چندین روز آینده تنهات میذاره ... هر جوری بود مسیح بغل خونه تکونی رو تموم کردم البته طی چندین هفته ... دو روز مونده به سال تحویل رو هم به کمک خاله صدیقه و جوجه هاش شیرینی ها رو پزوندیم ... یه روز قبل از عید هم گل پسرم و مامی و بابایی رفتن بیرون برا خرید لوازم هفت سین همیشه عا...
22 فروردين 1394

وای وای وای امان از دست مسیح کوچولو

سلام هستی  ِ من ، قربون تو برم مامی که مدتهاست همه چیزو ازم سلب کردی حتی نوشتن توی وبلاگتو ... امشبم باید خدا رو شاکر باشم که نافرم بیخوابی زده بود به سرم و شیطونه کشوندم پای وبلاگت از آخرین پستم خیلی روزها گذشته و عسل مامی روز به روز بزرگ و بزرگ تر شده و یه کمی هم نق نقو تر ... همینقدر بدون که حسابی بازیگوش و زیتون مامی شدی و فقط باید ور دلت بشینم و جُم نخورم حالا مبادا پسرک گریه کنه و شارلی بازی در بیاره مامی جون این روزها یه کم برام سخته چون هر چه قدر که به سال نو نزدیک میشیم دلهره من بیشتر میشه اونم فقط بخاطر اینکه باید کوچولومو روزها تنهاش بذارم و برم اداره هنوز باورش برام سخته که این مرخصی شش ماهه چه زود داره تموم میشه...
15 اسفند 1393

امروز دیگه بیشتز از 4 ماه داری ...!!!

سلام نفس مامانی ... چی بگم و از کجا بگم ؟؟؟؟ نمیدونی از روزی که واکسن 4 ماهگیتو زدیم چه به سر من طفلکی آوردی ؟.؟ والا گاهی شاخکام تکون تکون میخوره که مسیح پسر ناناس من اینکارا رو بکنه ، یعنی تو و اینهمه بیقراری؟؟؟ والا باورم نمیشه اینا رو گفتم که بدونی چه پدری ازم درآوردی این چند روز، بماند که شبا همه ش بیداری و توی بغلم تکونت میدم ، شب اولی با سشوار پاتو گرم کردم تو هم خوش خوشانت شده حالا هر شب که میخوای بخوابی باید با صدا و گرمای سشوار بخوابونمت ، ینی داستانی داریما .... خیلی به مامانی وابسته شدی و این اصن خوب نیست ، صبح پنج شنبه هفته قبل که نوبت دندون پزشکی داشتم بردم خونه خاله ناهید ، شیشه شیرتو هم پر کردم که ناناس پسرم بیقراری نکن...
11 بهمن 1393

3 ماهگیت مبارک کاکل زری مامان

سلام قندعسل مامانی ، واااااااااااااااااااااااااای خدا رو شکر طلسم شکست و من موفق شدم توی روز مناسبت دار بیام اینجا و بهت تبریک بگم حالا همگی با هم سه ماهگی ناز پریمو تبریک میگیم سه ماهگییییییییییییییییییییییییییییییت مبارک عشقم ، هنوز باورم نمیشه وجودتو ناناس مامی، هنوز سخته باورش برامون که خدای بزرگمون یه همچین نعمتی رو بهمون بخشیده و درهای رحمتش رو توی خونه کوچیکمون باز کرده خدایا شکـــــــــــــــــــرت . عسل مامی اولین یلداش رو هم سپری کرد و کلی بهش خوش گذشت ، اونشب توی خونه باباجون از این دست به اون دست میشد و براشون چشم غره میرفت خخخخخخخ ، ینی دورت بگردم که فقط کاسکو مامانی و بابایی هستی اووووووووووووووووووخ زیتو...
8 دی 1393