مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

نی نی من

  یه عذرخواهی خعلی بزررررررررررررررررررررررررگ به دوستای گلم بدهکارم چرا که توی پست قبلی یه کوچولو قلقلکشون دادم و سر کار رفتن ، در حقیقت همه ش سرکاری نبودا یه نموره ش خدا رو شکر پریشونی خونواده رفع شد و همه خوب و خندون دارن زندگیشونو میکنن امروز همون خبر خوب پست قبلی رو دارم اما با مدرک ، یعنی بابای من داره با نی نی من صاحب نوزدهمین نوه ش میشه نی نی قشنگم چند روزی هست که به بودنت پی بردم اما راستش یه جورایی میترسیدم برم آزمایش و اون جوابیو که نباید بشنومو بهم بگن، بابایی تمام دیشبو نخوابید، دیدم صبح کنار رختخواب من سجاده انداخته و حدودآ نیم ساعت بود داشت دعا میخوند، بهش گفتم چیه؟؟؟ چرا انقدر پریشونی؟؟؟ گفت: نه مهدیه دل...
10 بهمن 1392

تولد ملیکا و امیرعباس

  خدا قسمت کنه نصیبم بشه بعد از اتفاقات بیام اینجا و پست بذارم نه یه سال بعد از اون اتفاق، حالا بازم جای شکرش باقیه فقط چند روز ازش گذشته لابد یادتونه گفتم 5 شنبه تولد پیش رو داریم ، خب هر کی نفهمیده دیگه مخ ملاجش تاب داره چون توی عنوان پستم تابلوئه دیگه بععععععععععله 5 شنبه گذشته تولد ملیکا و امیرعباس بود ، نه اینکه توی یه روز و یه ماه دنیا اومده باشن نووووووووچ ، تولد ملیکا در اصل آذر بود اما چون توی دهه محرم بود قرار شد با تولد امیرعباس توی یه روز برگزار بشه حالا 5 شنبه ست ، سرکار بودم که آبجی صدیقه زنگید و گفت اگه میتونی برا تزیینات خونه بیا کمکم ، منم قول ساعت 3 رو بهش دادم ، حدودای 3 و نیم تا 4:40 اونجا بودم و با داداش...
6 بهمن 1392

امیرعباس شیطون

بعد از شش هفت روز خونه نشینی، تا همسری رفت سرکار از خونه زدم بیرون ، رفتم سمت خونه آبجی صدیقه ، مثل همیشه خونه گرم و امیرعباس لالا ، داشتیم در مورد اتفاقات روزانه با آبجی صدیقه و ملیکا حرف میزدیم که ملیکا یه برگه از امیرعباس حالا نمیدونم کار در خانه بود ، کار در کلاس بود چی بود اما مهم محتوی اون برگه بود که همه مونو به خنده انداخت ، خب از یه کلاس اولی انتظار فراتری نمیشه داشت . الان دلم میخواد یه خورده جیلیز و ویلیز کنید برا اینکه چی توی اون برگه نوشته شده بود آیا !!!!؟؟؟ همچنان جیلیز و ویلیز کنین خخخخخخ ، بعععععععله من همچین آدم حرص بده ای هستم خخخخخخ چشم غره هاتونم ببرین یه جا دیگه اینجا بازاری نداره ، ایییییییییییش . مامی ...
23 دی 1392

مهمونی دوره ای دوستام

دیروز مهمونی دوره ای خونه من بود ، از روز قبلش کیک و دسرمو حاضر کرده بودم و دیروز تنها پخت غذاها میموند ، صبح قبل از اینکه بیام سر کار گوشت و مواد فریز شده رو گذاشتم بیرون تا برا ظهر که برمیگردم خونه آماده باشه ، ساعت 12 بود که مجوز گرفتم و اومدم خونه اما تا اومدم دست به کار بشم آبجی ناهید بهم زنگ زد و با صدای گریون یه خبر بد بهم داد که کلأ به هم ریختم و فاز مهمونی از سرم پرید متآسفانه شوهرش توی یه اتفاق توی محل کارش سوخته بود و همون شب قبلش برده بودنش یزد اما آبجی ناهید خبر نداشت و دیروز ظهر بود که خبردار شده بود ، داشت بال و پر میزد که بره پیش شوهرش و از من خواست که همسری ببرتش اما متاسفانه همسری دانشگاه بود و موبایل پیخی خی خیلی حالش ...
18 دی 1392

هفته گذشته

عشقـــــــــــم دلم میخواست شیرینهایی که این مدت برات درست کردم و با جون و دل از خوشمزگی و رنگ و لعابش تعریف کردی رو بزارم اینجا تا بتونیم بعدها لحظات شیرین اون روزها رو به یاد بیاریم به دوستای گلمم قول میدم دستور چند تاشو بزارم تا برن درست کنن و حالشو ببرن اول از همه شیرینی که عاشقشی ، شیرینی مربایی شیرینی برفی پسته ای که دیشب اولین بار بود درست میکردم و باورم نمیشد انقدر دوست داشته باشی کیک شربتی که عااااااااشقشی شیرینی صخره ای که خییییلی دوست داری و بارها برات درست کردم رول شکلاتی که تو زیاد طالبش نیستی اما خودم عااااااااااااااجق چاکلتم میبینی آقای همسررررر ، یه امروز اومدم درست و درمون پست بزارم ، ...
25 آذر 1392

اولین تولد عشقم

می نویسم برای تــــــــــو ، عشقـــــــــــــــــــم . جمعه ای که گذشت میشه به عبارتی 15 آذر اولین تولد عشقم بود که من باهاش بودم ، دلم میخواست تا همیشه برات موندگار بمونه و سالهای بعدم وقتی بهش فکر میکنی یه خاطره خوب توی ذهنت تداعی بشه، برا همینم یه نقشه هایی ریختم تا خوشحالت کنم و بالاخره با خواست خدا موفق هم شدم ، طفلی انقدر ذوق زده شده بودی که از هولت نمیدونستی چیکار کنی. از شنبه مقدمات کار رو شروع کردم ، اولین کاری که باید میکردم خریدن یه کادو بود ، چون همیشه توی تولدای اطرافیان خرید کادو رو میذاشتم آخرین مرحله و هول هولی یه چیزی میگرفتم امااااااااااا این یکی خیلی فرق میکرد . خیلی وقت بود که یه مدل گوشی رو پسندیده بودی و خیلی خو...
20 آذر 1392

خونه خودم

سلام به تمومی دوستای گلم خصوصأ مامی مبین جون، مامان پریسا جون، مامان محمد مهدی جون که خیلی به من لطف داشتن و از همین جا روی گلشونو میبوسم و ازتون معذرت میخوام که فرصت نشد به پیامها و نظراتون جواب بدم و بهتون سر بزنم ، ایشالله سر فرصت جبران میکنم . ماه پیش یه ماه خسته کننده و طاقت فرسا و در عین حال شیرین بود ، بالاخره من و همسری هم رفتیم سر خونه زندگی خودمون و مستقل شدیم، درسته خیلی اذیت شدم اما به خستگی و اذیتاش می ارزید، ایشالله عکسای آشیونه عشقمونو میذارم تا ببینید :خخخخخخخخخخخ . چند شبه قراره آقای رئیس همسری و خانواده شون بیان منزل  اما هی بدقولی میکنن امروز و فردا میکنن و روی اعصاب من دو میدانی میرن ، همسری کلی خرید کرده بود...
1 مهر 1392