مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

نی نی من

1392/11/10 9:47
1,017 بازدید
اشتراک گذاری

 

یه عذرخواهی خعلی بزررررررررررررررررررررررررگ به دوستای گلم بدهکارم چرا که توی پست قبلی یه کوچولو قلقلکشون دادم و سر کار رفتن ، در حقیقت همه ش سرکاری نبودا یه نموره ش

خدا رو شکر پریشونی خونواده رفع شد و همه خوب و خندون دارن زندگیشونو میکنن

امروز همون خبر خوب پست قبلی رو دارم اما با مدرک ، یعنی بابای من داره با نی نی من صاحب نوزدهمین نوه ش میشه نیشخند

نی نی قشنگم

چند روزی هست که به بودنت پی بردم اما راستش یه جورایی میترسیدم برم آزمایش و اون جوابیو که نباید بشنومو بهم بگن، بابایی تمام دیشبو نخوابید، دیدم صبح کنار رختخواب من سجاده انداخته و حدودآ نیم ساعت بود داشت دعا میخوند، بهش گفتم چیه؟؟؟ چرا انقدر پریشونی؟؟؟ گفت: نه مهدیه دلمو یه دل کردم و میدونم خدا جوابمو میده

گفتم : ایشالله

به سرپرستم خبر دادم که 2 ساعت دیر میام ، بالاخره بعد از چند روز دلمونو به دریا زدیم و با بابایی حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان، تمام مدتی که توی بیمارستان بودیم بابایی دستامو گرفته بود و بهم میگفت : چرا انقدر استرس داری؟ آروم باش خانومی  من اینجام خدا هم اینجاست، اصن نگران نباش

میدونی نی نی قشنگم من تموم زندگیمو ، خودمو بابایی رو سپردم به خدااااا ، امروز صبح هم همه چیو سپردم به اون، مِن بعد هم تو رو میسپرم بهش که مواظبت باشه و سالم و کپل مپل بیای پیشمون

مامانی انقدر بد رگه که چند تا خانومه مثل موش آزمایشگاهی ریختن روی سرم تا بتونن یه رگ پیدا کنن و ازم خون بگیرن، بابایی بعدش بهم گفت : یعنی منتظر بودم یه جای دیگه ای از دستتو سوراخ کنن بیام بزن توی دهنشون، وقتی بلد نیستن چرا میشینن اونجا؟؟؟

بابایی منو رسوند سر کار، قرار بود بره خونه بخوابه اما حدودای 11 بود که بهم زنگید تا حالمو بپرسه وقتی پرسیدم کجایی؟ گفت دارم کارای مونده مو انجام میدم، خیلی اصرار کردم که بره خونه بخوابه اما گفت تا جواب آزمایشو نگیرم خوابم نمیبره

سرکار خیلی اذیتم میکنی، تمام مدت توی محوطه م  انقدر حالم بد بود که همکارم گفت : رنگ به روت نداری خبراییه ؟؟؟؟؟؟ منم پیچوندمش خخخخخخ

رفته بودم مسجد داشتیم برمیگشتیم از نماز که بابایی زنگید، بعد از اینکه حالمو پرسید دیدم زد زیر گریه، هر چی بهش میگم آقایی چی شده؟؟؟ خبری شده؟؟ باز گریه میکرد

قلبم داشت از دهنم میزد بیرون، بعد از کلی اصرار توی همون گریه هاش گفت : خانومی جواب آزمایشت مثبته، داری مامان میشی !!!!

منم گفتم : زهررررررررر ماااااااااااااار مُردم از ترس گفتم حالا چی شده، شما خونواده تن دیوونه این خخخخخ

بابایی خیلی خوشحال بود، خیلی شور و شوق داشت اما من هنوز باورم نمیشه هستی، هنوز توی شوکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان هیمن
13 بهمن 92 15:25
وااااااای عزیز دلممبارک باشه بسلامتی
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
قربووووووووووونت مامی هیمن جون
کاکل زری یا ناز پری
14 بهمن 92 15:26
واییییییییییییییییییییییی مهدیهههههههههههههههههههههههههه مبارکهههههههههههههههههههههههههههه عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممم نمیدونم چی بگمممممممممم خیلی خوشحالممممممممممممممم کرد پستتتتتتتتتتت مواظب خودت باش عزیزمممممممممممممسوال موال هرچی داشتی در خدمتمممممممممممممممممممممم
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
مرسی آدینه جووووووووووووونم کلی مزاحمت میشم ، از طرف من آرتین کوچولو رو هم ببوس
مامان آیلار
15 بهمن 92 11:39
عزززززززززززززززززززیزززززززززم .مهدیه جون خییییییییییییییییییییییلی خوشحالم کردی تبریک میگم . داری مامان میشی خیلی درکت میکنم چقد آدم احساس شوک داره .........منم پارسال این خبرو شنیدم . احتمالا بچه ت آذری میشه مث باباش . خخخخخخخخخخخخخخ . بذار ببوسمت ااااااه این دسته گلی که برای تبریک آوردم نمیذاره درس حسابی ماچت کنم . انشاالله در پناه خدا هر دو تاتون سالم و سلامت باشین و 8 ماه دیگه نینیت رو شاد و خوشحال بغل کنی .. جججججججججججججججونم نینی ه مهدیه
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
وای مرسی از ابراز احساساتتون دوستای گلم یه دنیا ممنووووووووووووووووووووووون
مامی محمدمهدی
18 بهمن 92 18:42
مهدیه جون از ته ته دلم خوشحالم و بهت تبرررررررررررررررررررررریک می گم تو لیاقت مامان شدن رو داری خیلی خیلی مراقب خودت و لوبیای سحرآمیزت باش که زود زود رشد کنه و به سلامتی سرموقع بدنیا بیاد
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
ایشاااااااااااااالله چششششششششششششششششم ، مرسی از محبتت عزیزم