مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

وای وای وای امان از دست مسیح کوچولو

سلام هستی  ِ من ، قربون تو برم مامی که مدتهاست همه چیزو ازم سلب کردی حتی نوشتن توی وبلاگتو ... امشبم باید خدا رو شاکر باشم که نافرم بیخوابی زده بود به سرم و شیطونه کشوندم پای وبلاگت از آخرین پستم خیلی روزها گذشته و عسل مامی روز به روز بزرگ و بزرگ تر شده و یه کمی هم نق نقو تر ... همینقدر بدون که حسابی بازیگوش و زیتون مامی شدی و فقط باید ور دلت بشینم و جُم نخورم حالا مبادا پسرک گریه کنه و شارلی بازی در بیاره مامی جون این روزها یه کم برام سخته چون هر چه قدر که به سال نو نزدیک میشیم دلهره من بیشتر میشه اونم فقط بخاطر اینکه باید کوچولومو روزها تنهاش بذارم و برم اداره هنوز باورش برام سخته که این مرخصی شش ماهه چه زود داره تموم میشه...
15 اسفند 1393

امروز دیگه بیشتز از 4 ماه داری ...!!!

سلام نفس مامانی ... چی بگم و از کجا بگم ؟؟؟؟ نمیدونی از روزی که واکسن 4 ماهگیتو زدیم چه به سر من طفلکی آوردی ؟.؟ والا گاهی شاخکام تکون تکون میخوره که مسیح پسر ناناس من اینکارا رو بکنه ، یعنی تو و اینهمه بیقراری؟؟؟ والا باورم نمیشه اینا رو گفتم که بدونی چه پدری ازم درآوردی این چند روز، بماند که شبا همه ش بیداری و توی بغلم تکونت میدم ، شب اولی با سشوار پاتو گرم کردم تو هم خوش خوشانت شده حالا هر شب که میخوای بخوابی باید با صدا و گرمای سشوار بخوابونمت ، ینی داستانی داریما .... خیلی به مامانی وابسته شدی و این اصن خوب نیست ، صبح پنج شنبه هفته قبل که نوبت دندون پزشکی داشتم بردم خونه خاله ناهید ، شیشه شیرتو هم پر کردم که ناناس پسرم بیقراری نکن...
11 بهمن 1393

3 ماهگیت مبارک کاکل زری مامان

سلام قندعسل مامانی ، واااااااااااااااااااااااااای خدا رو شکر طلسم شکست و من موفق شدم توی روز مناسبت دار بیام اینجا و بهت تبریک بگم حالا همگی با هم سه ماهگی ناز پریمو تبریک میگیم سه ماهگییییییییییییییییییییییییییییییت مبارک عشقم ، هنوز باورم نمیشه وجودتو ناناس مامی، هنوز سخته باورش برامون که خدای بزرگمون یه همچین نعمتی رو بهمون بخشیده و درهای رحمتش رو توی خونه کوچیکمون باز کرده خدایا شکـــــــــــــــــــرت . عسل مامی اولین یلداش رو هم سپری کرد و کلی بهش خوش گذشت ، اونشب توی خونه باباجون از این دست به اون دست میشد و براشون چشم غره میرفت خخخخخخخ ، ینی دورت بگردم که فقط کاسکو مامانی و بابایی هستی اووووووووووووووووووخ زیتو...
8 دی 1393

80 روزگیت مبارک گل پسرکم

سلام عشق مامان ، آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی دیدی چی شد مامانی؟؟؟ یه امروزو خواستم تبریکم با روز مناسبتش یکی باشه که اونم نشد ، درگیر ادیت عکسای خوشکلت بودم برا اینکه بزارمشون اینجا، مابین کارمم چند باری نق زدی اومدم بالا سرت و اینجوری شد که زمان از دستم در رفت و ساعت نزدیک به یک شد ، یعنی الان مامان باید بگه 81 روزگیت مبارک گلپر مامان اینروزا جور دیگه ای شیرین زبونی میکنی برامون مامانی ، با خودت حرف میزنی و تا یکی باهات شروع به حرف زدن کنه دیگه ول کن ماجرا نیستی و اگرم بهت بی اهمیت بشه دیگه زمین و زمان رو به هم میدوزی یه آلرژی دیگه ای هم که داری به ظرف شستن مامانیه خخخخخخخخخخخخ خیلی خسته م اومدم اینجا برا تبریک 80 روزگی پسرچه م ...
29 آذر 1393

تولد بابایی

سلام جوجه حنایی من ، گل پسر من ، شارلی مامان ( داستان داره خخخخخخ ) فعلا لالا کردی و منم از فرصت استفاده کردم اما حتم دارم میون نوشتنم یه غُر اساسی بزنی مامی پریروز تولد بابایی بود ، میخواستم دیروز پست بزارم اما فرصت نشد از بس گل پسرم خووووووووووووووبه حالا از تولد بگم ، سال قبلی کلی دوستای بابایی رو دعوت کردم و شلوغ شد ، امسال میخواستم خانواده بابایی رو دعوت کنم اما با خودم که فکر کردم گفتم چه کااااااااااااااااریه ؟؟ خودمو عذاب بدم اونم با وجود تو وروجک یا شایدم بابایی یه جشن خودمونی رو بیشتر بدوسته ..... خلاصه تصمیم گرفتم خودمون سه تایی جشن بگیریم ، روز تولد بابایی اصن به روش نیاوردم میدونی چرا مامی؟؟؟ سال قبل شب تولدش زرتی بهش...
17 آذر 1393

50 روزگی مسیحم

سلام گل پسرکم، قربونت بشه مامانی نمیدونم چه حکمتیه همیشه باید یه روز بعد از روزی که نیت کردم بیام برات بنویسم جور میشه و سر و کله مامانی پیدا میشه دیروز 50 روزه شدی ، با یه روز تأخیر 50 روزگیت مبارک باشه پسری مامان ، هر چند دیروز برام روز خوبی نبود و کلی استرس داشتم ، روزی که 45 روزه بودی و برده بودمت خونه بهداشت برا وزن ، بهیار اونجا بهم گفت که پسرت یه کم زرده ، واااااااااااااااای یعنی منتظر شنیدن این حرف بودم مامانی ، شبش با بابایی بردیمت دکتر اونم فوری برات آزمایش خون و ادرار و مدفوع نوشت تا بیلی روبین و سی بی سی رو چک کنه، متأسفانه بیلی روبین خونت یه کم بالا بود اما علاوه بر اون دکتر گفت که کم خونی داری و پلاکتای خونت بالاس ، یعنی ...
29 آبان 1393

من و پسرم

سلام مسیحم ، امروز 41 روزه شدی دلم میخواست دیروز برات پست میزاشتم اما انقدررررررررررررررر منو درگیر خودت کردی که حتی فرصت شام و ناهار درست کردن هم ندارم ، مدتیه روزها سر ساعت 7 صبح بیدار باش رو میزنی و تااااااااااااا شب بیداری ، البته گاهی چرتهای 5 دقیقه ای میزنی اما تا میام تنهات بزارم و برم که به کارام برسم چشماتو باز میکنی ، دلت میخواد کنارت بشینم و از پیشت جُم نخورم، اما مامانم اینجوری که نمیشه ...... چند دقیقه پیش از توی کوچه اومدیم خونه ، برده بودمت هوا خوری و یه کم هم آفتاب بگیری ، اونجا که گرمت شد خوابیدی، الانم خوابی گل پسر ، منم از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا ... از وقتی دنیا اومدی گذر زمان رو حس نمیکنم ، به چه قشنگی دار...
19 آبان 1393

اتفاقهای مهم زندگی مسیح مامان

سلام عشق مامان ، تازگیا اومدنم به اینجا کار حضرت فیله ، آخه نه اینکه خیــــــلی آرومی و بی قراری نمیکنی مامانم واسه همین منم خیلی وقت آزاد دارم که .... اما نه خدایی ، پسرکم گل پسره اگر دردی توی تنش نباشه آروم و عاقلی مامانی، مامان بخورتت امروز اومدم اینجا تا روزای قشنگی که برا من و بابایی قراره خاطره بشه رو برات بنویسم که به یادگار برات بمونه مامانم روز 10 مهر دومین روز تولدت بخاطر زردیت که روی 15 بود توی بیمارستان ولیعصر بستری شدی از اونجایی که مسیح مامان شر و شیطونه و توی دستگاه فتوتراپی نمیموند و بیقراری میکرد فردای اونروز با رضایت بابایی اومدیم خونه ، اونروز زردیت روی 10 اومده بود ، با خودمون فکر کردیم توی خونه با خو...
3 آبان 1393

تولد مسیح

سلام مامانم ، الان که نشستم پای کامی با یه وضعیت آشفته هستم که بیا و ببین ، قربون نق و نوقات بره مامان که انگاری میفهمی کی صبحه و کی شب ، به محض اینکه ساعت 12 میشه جنابعالی بیدار باشو میزنی تا خود صبح ، درست مثل دیشب که یک و نیم بیدار شدی و ساعت 10 امروز صبح خوابیدی ، فکر کنم بغلی شدی شیطون ، تا میذاشتمت توی رختخواب نق نق میکردی و تا بغلت میکردم آروم میگرفتی ، دیشب توی بغلم بودی که از شدت خستگی خوابم برده بود حالا جای شکرش باقیه نیفتادی ، خاله ها میگن صبح که مسیح خوابید تو هم کنارش بخواب ، امروز هر کاری کردم کنارت لالا شم نشد که نشد ، راستش من اصن عادت ندارم توی روز بخوابم که فی الحال یه عادت خیلی خیلی خیلی بده..... حالا بریم سر خاطرات ...
19 مهر 1393

کوچولوی من خوش اومدی به دنیا

سلام مسیح مامان ، امروز بعد از یه هفته فرصت شد بیام اینجا و از اومدنت بگم، هم روزا و لحظه های سختش و هم روزا و لحظه های شیرینش هفته پیش دقیقأ مثل همچین روزی مامان روی تخت بیمارستان داشت طعم شیرین اومدنت رو میچشید ، با اینکه خیلی اومدنت طول کشید و یه قوم رو نگران کرده بودی و منم خیلی اذیت شدم اما با دیدنت یه حس قشنگی توی وجودم دوید و از شادی لبریز شدم که همه اون سختیها ازم دور شدن توی یه پست دیگه اومدنتو برات مینویسم تا بدونی که چقدر هم مامانی و هم بقیه رو اذیت و نگران خودت کردی . و اما در مورد اسمت که دوستم پرسیده بود یه توضیح کوچولو بدم ، قرار بود اسمت صدرا باشه ، اما بابایی این دم دمای آخر باز مخالفت کرد که این اسم معنی خاصی ند...
15 مهر 1393