مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

تولد مسیح

1393/7/19 13:51
2,204 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانم ، الان که نشستم پای کامی با یه وضعیت آشفته هستم که بیا و ببین ، قربون نق و نوقات بره مامان که انگاری میفهمی کی صبحه و کی شب ، به محض اینکه ساعت 12 میشه جنابعالی بیدار باشو میزنی تا خود صبح ، درست مثل دیشب که یک و نیم بیدار شدی و ساعت 10 امروز صبح خوابیدی ، فکر کنم بغلی شدی شیطون ، تا میذاشتمت توی رختخواب نق نق میکردی و تا بغلت میکردم آروم میگرفتی ، دیشب توی بغلم بودی که از شدت خستگی خوابم برده بود حالا جای شکرش باقیه نیفتادی خندونک ، خاله ها میگن صبح که مسیح خوابید تو هم کنارش بخواب ، امروز هر کاری کردم کنارت لالا شم نشد که نشد ، راستش من اصن عادت ندارم توی روز بخوابم که فی الحال یه عادت خیلی خیلی خیلی بده.....

حالا بریم سر خاطرات روزی که قرار بود کاکل زریم دنیا بیاد

.

مسیح مامان تو روز سه شنبه 8 مهر دنیا اومدی اما مامی از روز یک شنبه دردهای پراکنده ای به سراغش اومده بودن که مژده اومدن تو رو میدادن ، یادمه یکشنبه حدودای ساعت 5 بود که خیلی شدید دلم درد میکرد با بابایی حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان ، بابایی با عمه فاطمه هماهنگ کرده بود ، یه راست رفتیم بخش زنان و یه مامای بداخلاق مامانی رو معاینه کرد و گفت : اوووووووووووووووووووه هنوز تا زایمانت خیلی مونده برو همون 13 مهر بیا ...

خلاصه اینکه برگشتیم خونه اما من همچنان درد میکشیدم تا ساعت 3 نیمه شب توی رختخواب نشسته بودم و به خودم میپیچیدم تا اینکه یهو معجزه شد و آروم شدم و تونستم بخوابم .... فردای اونروز یعنی دوشنبه حدودای ساعت 1 باز مجدد دردها اومدن سراغم و هر چی میگذشت شدت میگرفت ، طرفای ساعت 7 با بابایی رفتیم مطب خانم دکتر ، خانم دکی بعد از سونو گفتش احتمالأ یا فردا صبح زایمان میکنی یا حداکثر تا پس فردا، شنیدن این حرفا هم خوشحالم کرد هم ناراحت ، خوشحال از اینکه بالاخره عشقمو میدیدم و بغلش میکردم و ناراحت از اینکه یه جورایی آمادگیشو نداشتم و کلی استرس داشتم

با بابایی برگشتیم خونه و شروع کردم به جوشوندن داروهای گیاهی و جوشونده خوردن و خرما خوردن و روغن کرچک خوردن و دور خونه راه رفتن ، بابایی هم نگران بود ، تیک تیک ساعت میگذشت اما انگاری عقربه ها به عقب میرفتن تا جلو ... هر چی بیشتر میگذشت دردهام شدت میگرفت ، نه من میتونستم بخوایم نه بابایی ... من از شدت درد و بابایی از خوشحالی اومدنت، تا اینکه طرفای ساعت 3 دیگه انگاری داشتم میمردم ...

بابایی گفت پاشو حاضر شو بریم بیمارستان ... کورمال کورمال حاضر شدم ، بابایی دوربین به دست از تموم لحظاتی که من حاضر میشدم فیلم میگرفت و عکس مینداخت ، میتونی توی آلبومت ببینی عکسا رو مسیح من.

رسیدیم بیمارستان و بعد از معاینه همون مامای شب قبلی گفت بهتره بستری بشی ، عمه فاطمه هم همون شب شیفت داشت اونم تایید کرد که اونجا موندنم بهتر از خونه ست ، اما کاش به حرفشون گوش نداده بودم و تا صبح خونه میموندم چرا که دوری از بابایی توی اون شرایط خیلی برام سخت بود ... وقتی لباسای بیمارستان رو پوشیدم توی یکی از اتاقای بخش بابایی اومد به دیدنم و برای آخرین لحظات دو نفره بودنمون کلی گریه کردیم ، اون از خوشحالی و من از ترس ندیدن دوباره ش

با رفتن بابایی بهو امیدی که توی دلم بود ته نشین شد .... با تو حرف میزدم و ازت خواهش میکردم زودتر بیای توی بغلم و همه رو خوشحال کنی ... از ساعت 3 تا 6 صبح رو توی اتاق راه رفتم و راه رفتم تا اینکه گوشیم زنگ خورد : باباجون زنگید و احوالمو پرسید وقتی فهمید بیمارستانم فوری گوشی رو داد به مامان جون ، اونم کلی نگران شد و گفت چرا خبر ندادی ؟؟؟ و گفت خودمو زود میرسونم... هرچی گفتم کسی رو اینجا راه نمیدن و اومدنتون بی فایده ست گفت باشه من میام ....

ساعت 7 بود که منو بردن توی اتاق درد و سرم فشار رو برام وصل کردن اما هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یه فشار درد متوالی رو حس کردم و نفسم گرفت، زنگ بالای سرمو فشار دادم و ماما اومد سراغم و سرم رو قطع کرد و بهم اکسیژن وصل کردن ، ماما گفتش که سرم فشار باهات سازگار نیست و باید دردهای عادی خودت رو بکشی ، حدود 30 مین بعدش خاله صدیقه اومد دیدنم ، با دیدنش شوکه شدم بعد خودش گقت که باباجون زنگیده بهش و ازش خواسته بیاد دیدنم تا خودشون برسن ، خاله صدیقه گله میکرد که چرا بهشون خبر ندادم و ....

حدودای ساعت 9 بود که مامان جون با کلی خوراکی اومد پیشم ، انقدر فشار درد روم زیاد بود که میل به خوردن هیچی نداشتم ، ازش خواستم برگرده خونه و خوراکیها رو هم با خودش ببره ، با اصرار من برگشت خونه ، تمام مدت سوره انشقاق رو میخوندم و به تو فکر میکردم مامانی ... بابایی هم با اس ام اس جویای حالم بود و هر از چند دقیقه اس ام اس میداد و وضعیت فیزیکیمو سوال میکرد....

مامای شیفت بعدی اومد سراغم و معاینه م کرد ... وقتی ازش سوال کردم کی زایمان میکنم؟ گفتش تا قبل از ظهر ... اما زهی حیال باطل چرا که قند عسل مامان خیال اومدن نداشت که نداشت ... ساعتها کندتر از هر زمانی برام میگذشت ... تخت کناری من یه خانمی بود که واقعأ از جیغ زدناش منم به وحشت افتاده بودم و هی با خودم میگفتم چرا اینقدر جیغ و داد میکنه؟؟؟ یعنی بیشتر از من درد داره؟؟؟ و هزار تا سوال دیگه

یادمه یه خانمی ساعت 10 بستری شد و ساعت 11:15 بچه ش به دنیا اومد، کلی هم صدای جیغ و دادشو شنیدم و ترس برم داشته بود ... تا اینکه وقتی از ماما پرسیدم یعنی انقدر درد داره گفتش : نه اینا دخترای جیغ جیغویی هستن اما مث اینکه تو دختر خوبی هستی و آرومی ....

خیالم یه کم راحت شد .... ساعتی بعد عمه فاطمه و عمه فهیمه اومدن دیدنم و بهم دلداری دادن و رفتن ... ساعت 1 شده بود ، بهم گفته بودن تا 2 دیگه نی نی ت دنیا میاد منم به بابایی اس دادم که ساعت 2 ساک مسیح رو بیار بیمارستان ، بابایی طفلی با کلی ذوق زنگید و گفت : مسیح دنیا اومد مامانی؟؟؟ یادمه توی اون فشار و درد بهش خندیدم و گفتم آره داره توی سالن بدو بدو میکنه .... کلی ضدحال خورد طفلکی...

خلاصه اینکه وقت ملاقات شد و دردای من به شدت زیاد و نی نی در کار نبود ... کلی آدم اومده بودن دیدنم ، ماما اومد توی اتاق و بهم گفت میتونی بری توی استیشن و خونواده تو ببینی .... خاله صدیقه ، خاله ناهید ، خاله سمیرا ، مامان جون ، مادر جون ، بابایی همه اومده بودن ، یادمه وقتی دیدمشون یهو گریه م گرفت به مامان جون گفتم : مامان دارم میمیرم از درد من بچه نمیخوام ... تا اینکه چشمم به بابایی افتاد رفتم سمتش بغلم کرد سرمو گذاشتم توی سینه ش و زار زدم ، توی اون لحظه برام مهم نبود کیا اونجان و ما توی چه موقعیتی هستیم ، بابایی پیشونیمو بوسید و گفت : خانمم طاقت بیار ، خدا و فرشته هاش همراهتن

خاله ها توی سالن انتظار مونده بودن تا تو دنیا بیای عزیزم ،به سختی ازشون جدا شدم و برگشتم روی تختم، ماما ازم خواست از توپ استفاده کنم برا سریع شدن پروسه زایمان ، کلی هم ورزش بهم یاد داد تا انجام بدم ، حالا با اونهمه درد این ورزشا طاقت فرسا بود از یه طرف و از طرف دیگه اینکه به شدن خسته بودم و خوابم میومد

ساعت نزدیکای 6 بود که عمه فاطمه اومد پیشم ، کنارم نشست و دلداریم میداد ... منم هزیون و چرت و پرت تحویلش میدادم ، بهش گفتم میخوام از متد بی دردی استفاده کنم اونم گفت  الان زنگ میزنم به دکتر تا خودش بیاد ببینتت ، یادمه ازش پرسیدم بچه ها هنوز هستن؟ گفتش آره ، ازش خواستم به خاله ها بگه برگردن خونه ...

بعد از یه ربع دکتر خودشو رسوند و معاینه م کرد ، وقتی بهش توضیح دادم که دردم فوق العاده زیاده و میخوام از اپیدورال استفاده کنم قبول کرد و هماهنگیهای لازم رو با دکتر بیهوشی انجام داد

خاله صدیقه توی بیمارستان مونده بود و گاهی از استیشن پرستاری میدیدمش ، همه نگران بودن ، نگران من و نگران تاخیر در به دنیا اومدن تو مامانی ، چیزی نگذشت که خانم دکتر بیهوشی اومد و توضیحات اولیه رو بهم گفت و ازم خواست موقع دنیا اومدن نی نی همکاری کنم با ماماها ، واااااااااااااااای اینو که گفت چقدر خوشحال بودم که دیگه تا اومدن تو دردی رو حس نمیکنم اما این فکرا بیهوده بود چرا که بی دردی 3 ساعت بیشتر دووم نیاورد و ساعت 9 دردای من صدچندان شدن جوری که دیگه نجابت رو گذاشتم کنار و داد میزدم ، ساعت 9:30 بود که خانم دکتر مجدد اومد سراغم ، دیدم که با عمه فاطمه و ماما دارن پچ پچ میکنن و رفتن بیرون ، یه کم نگران شدم گفتم نکنه بلایی سر مسیحم اومده و به من نمیگن؟؟؟ فوری زنگ بالای سرمو زدم تا اینکه خانم خاوری اومد سر تختم ازش خواستم برام توضیح بده چی شده؟ گفت که سر پسرت به اندازه کافی پایین نیومده و احتمال اینکه نتونی طبیعی زایمان کنی زیاده ، خانم دکتر سزارین داشت ، بعد از عملش میاد معاینه میکنه در صورت مساعد بودن که هیچی منتظر دنیا اومدن پسرت میمونیم در غیر اینصورت باید سز اورژانسی بشی چون خیلی وقته کیسه آب پسرت هم پاره کردن ...

وای وای وای دنیا دور سرم چرخید ... من انقدر تلاش کرده بود برای طبیعی به دنیا اومدنت ، اینهمه درد کشیده بودم که نهایتأ سزارین بشم؟؟؟ خیلی ناراحت بودم ، دیگه با دردهام گریه میکردم ، خاله صدیقه اومد توی اتاق گفت که مامان و خاله و محسن اینجان ، یه کم دلم آروم شد

باهات حرف میزدم ، میگفتم : مامانی تو که پسر خوبی بودی !! توی لحظه های آخر با چرخیدنت کلی مامان و بابا رو خوشحال کردی ، حالا هم با اومدنت خوشحالمون کن ، د یالا بیا مامانی ....

حدودای 10:30 خانم دکتر اومد سراغم و بعد از معاینه گفتش که تو میتونی بچه تو دنیا بیاری ... منم توی اون فشار فقط میگفتم : کی؟ کی میاد؟ من دارم میمیرم... من بچه نمیخوام فقط دردام تموم بشه

خانم دکتر گفت : فقط هر کاری میگم بکن ، تلاش کن تا 30 مین دیگه پسرت بغلته .....

وااااااااااااااااااای مسیح مامان دیگه گفتن اینکه از ساعت 10:30 تا 11:15 که دنیا اومدی چی به من گذشت توی واژه ها و کلمه ها نمیگنجه ... فقط داد میزدم جوری که بابایی بعدش بهم گفت صداتو توی سالن میشنیدم و فقط دعا میکردم سالم باشی و مسیحمون زنده به دنیا بیاد ، چرا که خدایی نکرده اگه زنده نمونه من چجوری تو رو توی خونه ببرم؟ چجوری اون اتاق رو باز بخوای ببین؟؟؟

مامانم ببین چه به سر همه آوردی که دیگه کلأ نا امید شده بودن از زنده بودنت ... اما من به این چیزا فکر نمیکردم ... وقتی صدای گریه ت پیچید توی اتاق انگار تموم دردها ازم پر کشیدن ... بابایی هم توی سالن وقتی صدای گریه تو شنیده گفت به خدا گفتم : خدایا نمیدونم چجوری نعمتاتو شاکر باشم؟ دیگه هیچی ازت نمیخوام ....

بعد از 15 مین منو  بردن توی بخش اما هنوز ندیده بودمت ... تا اینکه مادر جون تو رو گذاشت توی بغلم .... واااااااااااای باورم نمیشد ، باورش خیلی برام سخت بود ، اون لحظه حسی بهت نداشتم هنوز توی بهت بودم باورم نمیشد تو مال من باشی ... داشتم نگات میکردم که مادرجون گوشیشو گرفت سمتم گفت محسنه

بابایی اومدنتو بهم تبریک گفت و گفت که خیلی دلش میخواد ببینتم ، وقتی ازش پرسیدم کجایی گفت توی ماشین در بیمارستان ، بهش گفتم پاشو بیا سالن انتظار منم میام تا ببینمت ، فوری با کمک خاله صدیقه لباس پوشیدم و تو رو بغل کردم و با خاله صدیقه رفتیم سمت سالن ، بابایی از اون بیرون داشت فیلم میگرفت ، اومد توی سالن ، بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و بهم تبریک گفت منم انقدر دلتنگش بودم که موقعیت و آدمای اطرافمو نادیده گرفتم و لباشو بوسیدم ، تو رو بغلش گرفت و توی گوش راستت اذان و توی گوش چپت اقامه گفت ... به سختی ازمون جدا شد بهش گفتم که فردا خونه ایم نگران نباش ، بابایی با خاله صدیقه رفتن خونه و من و تو و مامان جون موندیم

اینم عکس مسیح مامان وقتی هنوز 11 ساعت از عمرش توی این دنیا میگذره و هنوز توی بیمارستانه

پسندها (2)

نظرات (7)

مامی محمدمهدی
19 مهر 93 16:39
خداروشکر که همه چی به خیر و خوشی تموم شد و پسر کوچولوت صحیح و سالم اومد پیشتون
مامان آیلار
22 مهر 93 9:38
سلام عزیزم . قدم نو رسیدتون مبارک . انشاالله که قدمهاش براتون خیر باشه . خیلی خوشحال شدم . خیلی خوبه که تونستی NVD بشی .امیدوارم آقا مسیحتون زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه ... در ضمن ماشاالله پسرت ناز و خوشکله از طرف منم ببوسش . این دسته گل هم تقدیم به شما مادر مهربون ای بابا این گلا نمیذارن درست حسابس هم ببوسمت
مامان حديث
24 مهر 93 12:49
_______________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶_¶¶¶22222¶¶¶¶¶¶¶ _____________¶¶¶22222222¶¶¶¶2222222222222¶¶ ____________¶¶222222¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶22222¶¶ ____________¶222222¶¶22¶¶222¶¶22¶¶¶2¶¶22222¶ ___________¶¶22222¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶2¶¶¶¶¶2¶¶222¶¶ ___________¶¶22222¶2222¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶2¶¶2¶¶222¶¶ ___________¶¶22222¶222222222222222¶¶2¶222¶¶ ___________¶222222¶22222222222222¶¶2¶¶22¶¶¶¶¶ _______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶2¶¶22222222222¶¶¶¶2¶22¶¶¶2¶¶¶¶ _______¶¶2222¶¶¶¶¶¶¶¶2222222¶¶¶¶22¶¶¶2¶¶222222¶¶ ________¶¶222222222¶¶¶¶¶22¶¶¶¶22222¶¶¶222222222¶ _________¶¶22222222222¶¶¶¶¶22222222¶¶22222222¶¶¶ _______¶¶¶¶¶2222222222222¶¶¶¶¶2222¶¶22222222¶¶ ______¶¶222¶¶¶22222222222222¶¶¶¶2¶¶2222222¶¶¶ _____¶¶222222¶¶¶222222222222222¶¶¶¶22222¶¶¶ ______¶¶¶¶22222¶¶¶2222222222222222¶¶22¶¶¶ ________¶¶¶¶¶¶222¶¶¶¶2222222222222¶¶¶¶¶ ____________¶¶¶¶222¶¶¶¶¶¶222222¶¶¶¶¶¶ ______________¶¶¶¶2222¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _________________¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶ __________________________¶§¶¶ _________________________¶¶§¶ _________________________¶¶¶¶______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _________________________¶§¶¶___¶¶¶¶¶77¶¶¶777¶¶¶ ________________________¶¶§¶____¶7777¶¶¶¶777¶¶¶¶ __¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶________¶¶¶¶___¶¶¶¶¶¶777¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶77¶¶¶¶______¶§¶¶¶¶¶¶¶¶777¶¶¶¶¶ ____¶¶¶777¶¶¶¶¶77¶_____¶¶§¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ______¶¶¶¶¶777¶¶¶¶¶¶___¶¶§¶ _________¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶§¶¶ _____________¶¶_____¶¶¶¶§¶ ______________________¶§¶¶______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _____________________¶¶§¶____¶¶¶¶¶777¶¶¶¶¶¶¶¶ _____________________¶¶¶¶___¶¶777¶¶¶¶¶777¶¶¶¶ _____________________¶§¶___¶¶¶¶¶¶7777¶¶¶¶¶ ____________________¶¶§¶¶¶¶¶¶¶¶77¶¶¶¶¶¶¶ ____________________¶§¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶ ___________________¶¶§¶ ___________________¶¶¶¶ _______________ ___¶§¶¶ بيا و ماهي هامو ببين دوست عزيز...
مامان حديث
27 مهر 93 12:33
بخوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورمت عسل چرا ماماني رو اينقد اذيت مي كني؟ بچه ي خوبي باش خوووووووووووب! بووووووووووووووووووووووووووووووووس برات كاش ميتونستم گازت بگيرم با اون نگاهات دلم رو برديااااااااااااااااا كوچولو!!!
شبنم
24 آذر 93 4:55
سلام قدم نورسیدت مبارک انشاءالله همیشه خوشحال باشین ببخش دوست خوبم دیر تبریک گفتم راستش افسرده شدم یکساله منتظر م لطفا وقتی به گل پسرت شیرمیدی واسه مامان شدنم دعاکن خیلی ممنونت میشم. واین که واقعاکدبانویی راستی کلاس آشپزی رفتی؟
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
سلام گلم ، فداااااااااااااااااااای محبتت عزیزم خدا نکنه افسرده برای چی؟؟؟ اگه خدا قبول کنه حتمأ اینکارو میکنم اما گلم بسپر به حکت خدا ، هر چی خدا صلاح بدونه برات عزیزم بازم بابت لطفت ممنون گلم ، نه خانمی کلاس آشپزی نرفتم
شبنم
24 آذر 93 4:59
راستی عاشق اسم پسرتون شدم آگه خدالایقم دونست ویه پسربهم دادیکی ازاسمهای مدنظرم مسیح ه آخه اسم آقامونم مسعود
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
فدای محبتت عزیزم ایشااااااااااااااااااااالله ، به امید اونروز ، اتفاقأ خیلی به هم میان
پروین
20 مهر 94 18:45
خیلی قشنگ نوشته بودی خدا پسرتو برات حفظ کنه .