جشن سیسمونی کاکل زری مامان و بابا
سلام عشق مامان ، امروز با دست پُر و چند تا خبر خوب اومدم اینجا .... وااااااااااااااااااااای مامانم الان انقدر ذوق دارم که نمیدونم چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ چجوری بنویسم؟
اول از همه تاپ ترین خبر رو بدم و اونم اینکه امروز صبح ساعت 9 مامانی بازم عمه شد ، وای وای وای عسل مامان نمیدونی چه حسی دارم دلم داره پر میکشه برم نی نی دایی حامد رو ببینم اما حیف که یزد هستن و رفت و امدش برام سخت ، چند مین پیش زنگیدم به بابایی حرفی نداشت ببرتم برا ملاقات اما دلم نمیخواد برم توی بیمارستان ، یه حس بدی بهم دست میده ، بابایی هم قول داد فردا ببرتم یزد تا ببینمش ، خدا به دایی حامد یه دخمل کوپلو داده و خدا رو شکر هم نی نی هم مامانش سالم هستن .
حالا بریم سراغ پسمل خودم ، قبووووووووووووووووووونش بره مامانی ، عسل مامان قراره امروز یه پست فوق طولانی داشته باشیم و اتفاقات چند روز پیش رو برات تعریف کنم ، توی هفته گذشته من و بابایی تصمیم گرفتیم روز 6 شهریور که 5 شنبه هفته پیش بود رو برات جشن سیسمونی بگیریم و انتخاب این روز چند تا دلیل داشت : مهمترینش روز ولادت حضرت معصومه بود ، روز 6 /6 گل پسر مامان قدم توی 9 ماهگی میذاشت و دلیل آخر هم اینکه آخر هفته بود .
مامانی برا اینکه بتونه کارها رو ردیف کنه و مث همیشه کارهاش رو نسپره به دقیقه 90 روزای 4 شنبه و 5 شنبه رو مرخصی گرفت ، البته مرخصی به معنای استراحت نه به معنای یه کووووووووووووووووه کار روی دوش مامانی ، هر چند که این کووووووووووه کار چون به خاطر گل پسرم بود هیچ خستگی برام نداشت و بابایی هم کلی همکاری کرد و کمکم کرد ، همینطور طفلی خاله سمیرا ، تمام مدت پا به پای من حتی بیشتر از من کارها رو روبراه میکرد ، به همین خاطر همینجا توی همین لحظه از گل پسری با دل پاکش میخوام که براش دعا کنه تا اونم نی نی دار بشه و توی همچین لحظه هایی مامان بره کمکش ، آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآمیـــــــــــــــــــــــــــــــن.
روز 4 شنبه شد روزی که می بایست تزیینات جشن رو تکمیل میکردم ، دو شب قبلش با بابایی رفتیم و طرحها رو دادیم چاپ کردن ، مامانی همون شب کارت دعوتها رو آماده کرد که فرداش بین مهمونا پخش کنه ... خدا رو شکر همه چی عالی پیش رفت ، زحمت دوربری بقیه فایلها هم افتاد رو دوش خاله ناهید ، روز 3شنبه کارتها رو بین دوستا و آشناها پخش کردم .... میموند وصل کردن تزیینات ، کفشهای پاپ کورن ، پختن کیک که باید 4شنبه تموم میشدن چون برای 5 شنبه نظافت و گردگیری خونه مون رو برنامه ریزی کرده بودم ،
همه اینا یه طرف مامانم ، چیده نشدن اتاقت هم یه طرف و خوشکل ترین موضوع اونروز هم این بود که هنوز تخت و کمدت یزد بود ... قرار بود دایی حامد 4 شنبه بره یزد و کمدتو بیاره اما متاسفانه ماشینش زنجیر پاره کرده بود ، حالااااااااااااا چی میشه؟؟؟؟ اعصاب مامانی خورد و خاکشیر شد وقتی بابایی زنگید و این خبر رو داد ، اما بابا محسن زرنگتر از این حرفاس ، خودش ماشین جور کرد و فوری اومد خونه و با یزد هماهنگ کرد و رفت که وسایل پسری رو بیاره ... منم هی حرص خوردم هی حرص خوردم
اما خب باید به کارا میرسیدم ... داشتم مواد کیک رو آماده میکردم ، حالا ساعت چند بود 10:30 شب ، بابایی زنگید و گفت تا 30 مین دیگه میرسه خونه ... طفلی 3 ساعت توی مسیر بود ، میگفتش انقدر اهسته اومدم که مبادا وسایلش خط و خشی بیفته و خانومی نق بزنه ، بابایی رسید و با عمو مجتبی وسایل رو آوردن توی خونه ، یه کم استراحت کرد و از ساعت 12 شب تا 4 صبح افتادیم به جون اتاقت و مرتب کردنش .... وای مامانم سوار کردن تختت کار حضرت فیل بوووووووووووود ، طفلی بابایی خیلی اذیت شد ، خیلی دلم براش سوخت
من و بابایی از ذوق مرتب کردن اتاقت همه خستگیها رو به جون خریدیم و شبونه مرتبش کردیم ، بابایی روزی چندین بار میره توی اتاقت دور میزنه و برمیگرده و میگه از دیدنش سیر نمیشم ، دلم میخواست خونه خودمون بود و دستم باز بود و اتاقتو کاغذ دیواری میکردیم اما خب ..... ایشالله خونه خودمون
.
روز 5 شنبه :
مامانی با اینکه 5 صبح خوابیده اما 8 صبح بیدار باش رو زد و رفت توی آشپزخونه برا آماده کردن ژله و خامه برا کیک ، بابایی خوابیده ، خیلی خسته س و دلم نمیاد بیدارش کنم ، خاله سمیرا داره میاد کمک مامانی خونه رو مرتب کنیم .... ساعت 6 عصر شد و مهمونا داشتن میومدن اما مامانی در حال چیدن میز و هنوز حاضر نشده
کاکل زری مامان مهمونا دوستای مامانی و خاله ها و عمه ها و زن دایی ها و زن عموها ومامان جونا و باباجونا بودن ، مهمونی کلی خوش گذشت خصوصأ به بچه ها چون کلی خوراکی براشون در نظر گرفته بودم
حالا بریم سراغ عکسهای جشن و اتاق گل پسری :
اول از همه تزیینات جشنمون
کارت دعوت در چند نما
تاپر خوراکیها که فقط همین یه دونه ش موند ، همه رو کش رفتن بچه ها
کفشهای پاپ کورن ، سر درست کردن این کفشها با بابایی بلوایی داشتم پسری ، تا یه دونه ش آماده میشد بابایی میگفت بسه دیگه نمیخواد درست کنی هی خم میشی پسرم اذیت میشه ، چند تا از دستمال ابیا رو هم بابایی نابود کرد ، زیاد امید نداشتم بتونم توی بافق دستمال سفره آبی گیر بیارم اما خدا رو شکر این نمایشگاهی که چند وقت پیش توی بافق دایر شد تا دلت بخواد آت و آشغال داشت اما این یه موردش خیلی به دردم خورد و از دیدنش توی نمایشگاه واقعأ ذوق زده شدم
اینم گیفت های سیسمونیت عسل مامان ، این دو تا رو برا خودت یادگاری نگه داشتم
اینجا هم وقتی سر میز بودن
ریسه بالای میز
رد پاها که روی پله ها چسبوندمشون ، اینم دو تا اخریه
کیک پوشک که با پوشکای قند عسل مامان درست کردم ، اون عروسک رویی هم قلک گل پسرمه که فقط سکه طلا میخوره
ریسه پرچمی روی کیکت که با کمک خاله سمیرا توی دقیقه نود درستش کردیم
نمای خالی میز
کیک عسلم
و مهمترین بخش موضوع : بابایی در کنار میز ، که خیلی دلم میخواست منم با بابایی کنار میز عکس بندازم اما متاسفانه فرصت نشد
اینم چند نما از میز خوراکیها
عسل مامان اینم از عکسای جشنت گلم ، حالا نوبتی هم باشه نوبت اتاقته کاکل زری من
بدو بریم توی اتاق ساده و خوشکلت ناناسم
خوش اومدی مامانی، اول از همه قرآن پسرم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اینم از اتاق عشقم که با چیده شدنش یه کووووووووووووووووووووه از رو دوش من و بابایی ورداشته شد و خیالمون راحت شد ، ایشالله که با قدمهای کوچولوت هم خونه مونو روشن کنی و هم اتاقت رو گرم و پر از سر و صدا عسل مامان.
حرفی برای همسرم :
آرامش وجود من ، یک دنیا سپاس تقدیم به تو ، به تو که لحظه به لحظه یاری ام کردی و با همدلی و همدردی هایت نور امید را بر دلم تاباندی. باز هم سپاس که در میانه راه هنگامی که دلم لرزید و چشمانم از گریه خیس شد، دستان پر مهرت را بر سرم کشاندی و تشویق به ادامه راهم کردی.
فقط با تو آرامش دارم محسنم ، با تو خوشبختم ، با تو از عشق لبریزم و از دیگر کائنات سیــــــــــــــــــــــر