مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

جشن سیسمونی کاکل زری مامان و بابا

1393/6/8 11:46
19,441 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان ، امروز با دست پُر و چند تا خبر خوب اومدم اینجا .... وااااااااااااااااااااای مامانم الان انقدر ذوق دارم که نمیدونم چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ چجوری بنویسم؟

اول از همه تاپ ترین خبر رو بدم و اونم اینکه امروز صبح ساعت 9 مامانی بازم عمه شد بغل ، وای وای وای عسل مامان نمیدونی چه حسی دارم دلم داره پر میکشه برم نی نی دایی حامد رو ببینم اما حیف که یزد هستن و رفت و امدش برام سخت ، چند مین پیش زنگیدم به بابایی حرفی نداشت ببرتم برا ملاقات اما دلم نمیخواد برم توی بیمارستان ، یه حس بدی بهم دست میده ، بابایی هم قول داد فردا ببرتم یزد تا ببینمش ، خدا به دایی حامد یه دخمل کوپلو داده و خدا رو شکر هم نی نی هم مامانش سالم هستن .

حالا بریم سراغ پسمل خودم ، قبووووووووووووووووووونش بره مامانی ، عسل مامان قراره امروز یه پست فوق طولانی داشته باشیم و اتفاقات چند روز پیش رو برات تعریف کنم ، توی هفته گذشته من و بابایی تصمیم گرفتیم روز 6 شهریور که 5 شنبه هفته پیش بود رو برات جشن سیسمونی بگیریم و انتخاب این روز چند تا دلیل داشت : مهمترینش روز ولادت حضرت معصومه بود ، روز 6 /6 گل پسر مامان قدم توی 9 ماهگی میذاشت و دلیل آخر هم اینکه آخر هفته بود .

مامانی برا اینکه بتونه کارها رو ردیف کنه و مث همیشه کارهاش رو نسپره به دقیقه 90 روزای 4 شنبه و 5 شنبه رو مرخصی گرفت ، البته مرخصی به معنای استراحت نه به معنای یه کووووووووووووووووه کار روی دوش مامانی ، هر چند که این کووووووووووه کار چون به خاطر گل پسرم بود هیچ خستگی برام نداشت و بابایی هم کلی همکاری کرد و کمکم کرد ، همینطور طفلی خاله سمیرا ، تمام مدت پا به پای من حتی بیشتر از من کارها رو روبراه میکرد ، به همین خاطر همینجا توی همین لحظه از گل پسری با دل پاکش میخوام که براش دعا کنه تا اونم نی نی دار بشه و توی همچین لحظه هایی مامان بره کمکش ، آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآمیـــــــــــــــــــــــــــــــن.

روز 4 شنبه شد روزی که می بایست تزیینات جشن رو تکمیل میکردم ، دو شب قبلش با بابایی رفتیم و طرحها رو دادیم چاپ کردن ، مامانی همون شب کارت دعوتها رو آماده کرد که فرداش بین مهمونا پخش کنه ... خدا رو شکر همه چی عالی پیش رفت ، زحمت دوربری بقیه فایلها هم افتاد رو دوش خاله ناهید ، روز 3شنبه کارتها رو بین دوستا و آشناها پخش کردم .... میموند وصل کردن تزیینات ، کفشهای پاپ کورن ، پختن کیک که باید 4شنبه تموم میشدن چون برای 5 شنبه نظافت و گردگیری خونه مون رو برنامه ریزی کرده بودم ،

همه اینا یه طرف مامانم ، چیده نشدن اتاقت هم یه طرف و خوشکل ترین موضوع اونروز هم این بود که هنوز تخت و کمدت یزد بود ... قرار بود دایی حامد 4 شنبه بره یزد و کمدتو بیاره اما متاسفانه ماشینش زنجیر پاره کرده بود ، حالااااااااااااا چی میشه؟؟؟؟ اعصاب مامانی خورد و خاکشیر شد وقتی بابایی زنگید و این خبر رو داد ، اما بابا محسن زرنگتر از این حرفاس ، خودش ماشین جور کرد و فوری اومد خونه و با یزد هماهنگ کرد و رفت که وسایل پسری رو بیاره ... منم هی حرص خوردم هی حرص خوردم خطا

اما خب باید به کارا میرسیدم ... داشتم مواد کیک رو آماده میکردم ، حالا ساعت چند بود 10:30 شب ، بابایی زنگید و گفت تا 30 مین دیگه میرسه خونه ... طفلی 3 ساعت توی مسیر بود ، میگفتش انقدر اهسته اومدم که مبادا وسایلش خط و خشی بیفته و خانومی نق بزنه خندونک ، بابایی رسید و با عمو مجتبی وسایل رو آوردن توی خونه ، یه کم استراحت کرد و از ساعت 12 شب تا 4 صبح افتادیم به جون اتاقت و مرتب کردنش .... وای مامانم سوار کردن تختت کار حضرت فیل بوووووووووووود ، طفلی بابایی خیلی اذیت شد ، خیلی دلم براش سوختگریه

من و بابایی از ذوق مرتب کردن اتاقت همه خستگیها رو به جون خریدیم و شبونه مرتبش کردیم ، بابایی روزی چندین بار میره توی اتاقت دور میزنه و برمیگرده و میگه از دیدنش سیر نمیشم ، دلم میخواست خونه خودمون بود و دستم باز بود و اتاقتو کاغذ دیواری میکردیم اما خب ..... ایشالله خونه خودمون

.

روز 5 شنبه :

مامانی با اینکه 5 صبح خوابیده اما 8 صبح بیدار باش رو زد و رفت توی آشپزخونه برا آماده کردن ژله و خامه برا کیک ، بابایی خوابیده ، خیلی خسته س و دلم نمیاد بیدارش کنم ، خاله سمیرا داره میاد کمک مامانی خونه رو مرتب کنیم .... ساعت 6 عصر شد و مهمونا داشتن میومدن اما مامانی در حال چیدن میز و هنوز حاضر نشده متنظر

کاکل زری مامان مهمونا دوستای مامانی و خاله ها و عمه ها و زن دایی ها و زن عموها ومامان جونا و باباجونا بودن ، مهمونی کلی خوش گذشت خصوصأ به بچه ها چون کلی خوراکی براشون در نظر گرفته بودم

حالا بریم سراغ عکسهای جشن و اتاق گل پسری :

اول از همه تزیینات جشنمون

کارت دعوت در چند نما خندونک

تاپر خوراکیها که فقط همین یه دونه ش موند ، همه رو کش رفتن بچه ها خندونک

کفشهای پاپ کورن ، سر درست کردن این کفشها با بابایی بلوایی داشتم پسری ، تا یه دونه ش آماده میشد بابایی میگفت بسه دیگه نمیخواد درست کنی هی خم میشی پسرم اذیت میشه سبز ، چند تا از دستمال ابیا رو هم بابایی نابود کرد ، زیاد امید نداشتم بتونم توی بافق دستمال سفره آبی گیر بیارم اما خدا رو شکر این نمایشگاهی که چند وقت پیش توی بافق دایر شد تا دلت بخواد آت و آشغال داشت اما این یه موردش خیلی به دردم خورد و از دیدنش توی نمایشگاه واقعأ ذوق زده شدم خندونک

اینم گیفت های سیسمونیت عسل مامان ، این دو تا رو برا خودت یادگاری نگه داشتم

اینجا هم وقتی سر میز بودن

ریسه بالای میز

رد پاها که روی پله ها چسبوندمشون ، اینم دو تا اخریه

کیک پوشک که با پوشکای قند عسل مامان درست کردم ، اون عروسک رویی هم قلک گل پسرمه که فقط سکه طلا میخوره خندونک

ریسه پرچمی روی کیکت که با کمک خاله سمیرا توی دقیقه نود درستش کردیم 

نمای خالی میز

کیک عسلم

و مهمترین بخش موضوع : بابایی در کنار میز ، که خیلی دلم میخواست منم با بابایی کنار میز عکس بندازم اما متاسفانه فرصت نشد

اینم چند نما از میز خوراکیها

عسل مامان اینم از عکسای جشنت گلم ، حالا نوبتی هم باشه نوبت اتاقته کاکل زری من

بدو بریم توی اتاق ساده و خوشکلت ناناسم

خوش اومدی مامانی، اول از همه قرآن پسرم

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اینم از اتاق عشقم که با چیده شدنش یه کووووووووووووووووووووه از رو دوش من و بابایی ورداشته شد و خیالمون راحت شد ، ایشالله که با قدمهای کوچولوت هم خونه مونو روشن کنی و هم اتاقت رو گرم و پر از سر و صدا عسل مامان.

حرفی برای همسرم :

آرامش وجود من ، یک دنیا سپاس تقدیم به تو ، به تو که لحظه به لحظه یاری ام کردی و با همدلی و همدردی هایت نور امید را بر دلم تاباندی. باز هم سپاس که در میانه راه هنگامی که دلم لرزید و چشمانم از گریه خیس شد، دستان پر مهرت را بر سرم کشاندی و تشویق به ادامه راهم کردی.

فقط با تو آرامش دارم محسنم ، با تو خوشبختم ، با تو از عشق لبریزم و از دیگر کائنات سیــــــــــــــــــــــر

 

 

پسندها (6)

نظرات (22)

مامی محمدمهدی
8 شهریور 93 16:39
سلام مهدیه جونم قبل از هر چیز بهت خسته نباشید میگم که با شرایط سختی که داری و تو ماههای آخر قرار داری ولی مثل همیشه با عشق کارات رو انجام میدی آفررررررررررررررین سنگ تموم گذاشتی دست خودت و بابایی درد نکنه انشاالله صدرا جون تو بزرگیش براتون جبران میکنه و با قدردانی هاش خستگیتون رو در میاره راستی بابایی چقدر تغییر کرده خیلی دوست دارم تغییرات خودت رو هم ببینم آخه میگن مادر پسر خیلی خوشگلتر میشه مطمئنم که نازتر و ماه تر از قبل شدی مراقب خودتون باااااااااااااااااش اسفند یادت نره
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
سلام به روی ماهت دوست خوبم تموم خستگیم با دیدن اتاق پسری از تنم در میره ، کاری که با عشق انجام بشه در هر شرایطی که باشی خستگی نداره قربون محبتت عزیزم ، آره بابایی کلی تغییر کرده ، به قول خودش این چهره ریش و سبیلو نشون دهنده بابا شدنه
مامان حديث
8 شهریور 93 16:42
سلام خاله جون منم حديثم بهم سر بزنين دوست شيم
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
سلام عزیزم به روی چششششششششششششم ، سرمو زدم
هانی
8 شهریور 93 23:23
عزیزمممممممممممممممممم مبارکهههههههههههههه به سلامتی دیگه پا به ماه شدییییییییی فداش بشمممممممم من این قدر سرم شلوغ بوذ خیلی ذلم تنگ شده بود ولی وقتم نمیشد بیام پیشت عزیزم خیلی تزیینات اتاق زیباست وسایلشم خیلی قشنگن دستت درد نکنه. قدم نو رسیده مبارک انشاالله هر دو تا نی نی خانواده رو براتون حفظ کنه
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
آره دیگه خدا رو شکر دیگه آخراشه درکت میکنم هانی جون ، درس خوندن اونم با یه نی نی یه همت والا میخواد که خدا رو شکر تو داری دوستم فدای محبتت ، ایشالله قدمش برا مامان و باباش پربرکت و خیر باشه
مامان محمدحسام
9 شهریور 93 9:22
خسته بناشی مهدیه جووون به به چه جشن باشکوهی چه مامان باسلیقه ای واقعا زیبا بود لذت بردم صدار جونی اتاق خوشگلت مبارک عزیزم دست مامان و بابای مهربون درد نکنه حسابی سنگ تموم گذاشتن مهدیه جون انشالله ب دلخوش و شادی از تک تک وسایلش استفاده کنی عزیزم واااااااااااااااااااااای خیلی دوست دارم صدرا جونو ببینم
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
قربون محبتت دوست جونم، کاری که با عشق و برای معشوقت باشه که خستگی نداره چشمات خوشکل میبینه خاله جون ( از زبون صدرا گلی مامان) ایشالله عزیزم ، ایشالله زود عکس پسرمو میذارم اینجا
مامان حديث
10 شهریور 93 0:39
سلام به سلامتي ان شاا... مباركتون باشه ممنون از بازديد و نگاه محبت آميزتون
مامان امیر علی
12 شهریور 93 15:18
وای مهدیه رو باش الان شیکمش جلو چشمشو گرفته.فکرشو بکن سیسمونیت عالیه پرفکت بیست حرف نداره ایشالا پسری کیفشو ببره جشن سیسمونیتم پرفکت بود.ولی کمتر خودتو خسته کن.
مامان حديث
13 شهریور 93 14:18
سلام كمك ! كمك! گربه ميخاد بخوردم!!!!!!!!!!!!!!!
مریم
16 شهریور 93 12:12
سلام.خیلی سیسمونیتون خوشکل بود میتونم بپرسم شیشه شیر کوچولو رو از کجا خریدین؟
مامان و بابا
18 شهریور 93 22:47
سلام شب به خير من حديث جونم با عكسهاي جديدم اومدم بيايين به ديدنم خوشحال ميشماااااااااااااااااااااا
مامان آیلار
22 شهریور 93 8:20
سلام عزیزم .امیدوارم که همیشه کارها بر وفق مرادت پیش بره و با سلامتی پسرتونو بغل کنید . از شادیت خیلی خوشحالم و بیشتر از اون بخاطر رابطه خوبی که با آقا محسن دارین و انقدر مرد خوب و ایده آلی هستش . انشاالله همیشه همینطوری با هم خوب باشین ...
مامان و بابا
27 شهریور 93 18:58
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم برگامو هی وابکنم،ببندم، وقتی که آفتاب می تابه بخندم برم به مهمونی شاپرک ها، قصه بگم برای کفشدوزک ها غنچه اسیر خاکه ، منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه تقديم به دوست خوبم تو آبي و من غنچه منتظرتما بيا بهم سربزن
مامان و بابا
29 شهریور 93 20:50
سلام حديث اومده با عكسها و شيطوني هاي جديدش. منتظر حضورتان هستم.
مامان آیلار
2 مهر 93 10:24
سلام مهدیه جون امیدوارم که خوب باشین . میدونم که الان روزهای پر استرسی رو میگذرونی چون هر چی که به تاریخ زایمان نزدیک تر بشی شرایط سخت تر و غیر قابل پیش بینی تر میشه . خودتو برای زایمان آماده کن . من توی 36 هفتگی یه دفعه بدون سابقه قبلی هی فشار خونم بالا رفت تا 36 هفته و 5 روز مجبور شدن سزارینم کنن .
ملیکا
2 مهر 93 10:36
سلام سیسمونیتون عالییییییییییی بود ان شا الله که با خوبی و خوشی فرزندتون بدنیا بیاد و با قدم فرزندتون زندگی شیرین تری داشته باشین
مامان آرين
5 مهر 93 8:16
عالي و فوق العاده زيبا بود عزيزمايشالا ني نيمون به سلامتي از همه وسايلش استفاده كنه و زير سايه پدر و مادر به شادي زندگي كنه
مامان حديث
5 مهر 93 20:35
سلام من حديثم با درس شيرين رياضي اومدم بياييد ديدنم منتظرمااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان حديث
9 مهر 93 16:58
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام من اومدم با كلي مطالب جديد شعر و قصه و عكساي خوب خوب منتظرما!!!!!!!!!!!!!
مامی محمدمهدی
10 مهر 93 16:33
الان که روز شمار و دیدم(مسیح 2 روز سن دارد) از خوشحالی بال در آوردم ، قدم نو رسیدتون مبارررررررک بهت تبریک میگم به شدت منتظر پست جدیدت با عکسای قندعسلت هستیم راستی اسم نی نی تغییر کرده
مامان آیلار
12 مهر 93 9:26
عزززززززززیزم قدم نورسیده مبارک . خودتونو که نمیتونم ببینم ولی این گلها رو ازمن قبول کن . انشاالله که نامدار باشه ولی چی شد ؟؟؟ صدرا جون شد مسیح ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان علی و حسین
19 مهر 93 13:37
ماشاالله...همه چی عالی و شیک و با سلیقه آفرین مامان پرانرژی باسلیقه انشاالله جشن دومادیش
مامان نفیسه
23 خرداد 94 10:23
بهبه چ میز قشنگی عافرین عالی بود
مامان کاوان
18 مرداد 99 1:28
سلام عزیزم میشه راهنماییم کنید برای کارت دعوت هایی ک درست کردین فایل قابل چاپ شون رو چجوری میتونم داشته باشم؟