مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

تو عشق مامانی

1392/12/10 8:06
1,033 بازدید
اشتراک گذاری

 

بخوام به سن نرم افزاره صدات بزنم باید بگم زغال اخته نیشخند اما عشق مامانی کجا و زغال اخته کجاااااااا!!!

یه هفته برمیگردیم عقب و لوبیای سحر آمیز خوشکلم صدات میزنم ماچ

لوبیای مامانی میبینی چه زود داری بزرگ میشی و مامانی از این بزرگ شدنت لذت میبره ؟!!

خیلی دلم میخواد این ماههای اول تموم بشه و این خستگی ازم دور بشه ، کلأ از همه چیز افتادم ، دست دلم به هیچ کاری نمیره ! انقدر کارای عقب افتاده دارم که حالا بماند

چند تا سفارش تقویم هم دارم که باید حاضرشون کنم اما تقریبا میتونم بگم الان نزدیکه 50 روزه لپ تاپمو حتی روشن هم نکردم . تا سر کارم با خودم میگم امروز که رفتم خونه فلان کارو فلان کارو حتمأ انجام میدم اما انگاری جدیدأ خونه مون قرص خواب آوره ، تا میرم توی خونه چشمام سنگین میشه و بالشتمو میزارم زیر سرم و خرررررررررررررررررر پفففففففففففففف

خیلی از شبها کابوس میبینم اونم کابوسهایی که تقریبا همگیشون مضمونشون یکیه ، تمام دیشبو هم کابوس دیدم ، تقریبأ ساعت 3 بود که با داد و بیداد از خواب پریدم اما بعدش از ترس دیگه خوابم نمیبرد و تا صبح همینجوری وول خوردم

یه چیزی بگم بخندیم ... جدیدآ از بابایی هم بدم میاد ... اصن نمیتونم تحملش کنم مخصوصا بوی تنشو

کلأ تا میاد کنارم بشینه بهش میگم برو اونور تررررررررررررررررررررر بدو بدو

خیلی حال میده خنده

بعد از یه ماه و اندی که آشپزی نکرده بودم چند روز پیش عزممو جزم کردم و بالاخره رفتم توی آشپزخونه و مشغول پختن کیک شدم خووووب اونم نه بخاطر بابایی ، بخاطر دختر خاله م که چند باری منو شرمنده کرده بود و برامون کاسه کاسه آش آورده بود خونه این بود که خجالت میکشیدم ظرفشو خالی بفرستم بره

خلاصه اینکه گفتم یه چیز تحفه بپزونم و اینجوری شد که زبرا کیک رو انتخاب کردم ، لعنتی انقدر درد سر داشت که میون راه پشیمون شدم ، فکر کنم 1 ساعت غیر از زمان پختش توی آشپزخونه بودم

من که لب نزدم اما بابایی میگفت خیلی خوشمزه ست اووووووووووووم

اون اوایل عااااااااااااااشق شیرینجات بودم در حدی که بابایی از انواع و اقسامشو برام خریده بود اما جدیدآ به هیچی میلی ندارم

حالا از حق نگذریم چند روزی بود ناجور دلم میگو میخواست ، بابایی هم هی اصرار داشت مغازه تازه شو بیاره بگیرم ، یادمه توی خونه خاله صدیقه گفتم اونم کلی میگو زورکی بهم داد که بیارم خونه و بپزم ، دستش درد نکنه

دیروز همه شو سوخاری و پفکی کردم و یه جا خوردم ، بابایی خوابیده بود ، اصن به روی خودمم نیاوردم خخخخخخ زبان

اماااااااااااااااااااااا دیشب

جدیدأ میشه گفت اصن آشپزی نمیکنم ، حالا نه اصن اصن در حد نیمرو نیشخند ، آخه صبحونه مون که حاضریه ، ناهارم که سر کار بهم میدن میبرم خونه با بابایی میخوریم میمونه شام که اونم بابایی رو حاضری خور کردم خودمم شبا میلی به غذا ندارم

حالا دیشب گفتم طفلی بابایی از بس تخم مرغ و پنیر خورد یا فردا قد قد میکنه یا ماما ، دلم براش سوخت ، پاشدم براش خوراک مرغ درست کنم ، بابایی اینجور غذاها رو خیلی دوست داره ، اماااااااااااااااااااان از هی گفتنای من فلان م و من بهمان

هی با خودم میگفتم اون خانمای بارداری که میگن با آشپزی حالشون بد میشه ناز میکنن و خودشونو لوس میکنن خدا هم گفت : نااااااااااااااااااااز دِ بیااااااااااااا این نازا هم مال تو یه کمش

تمام مدت پای گاز با دستمال دهنو و دماغمو گرفتم ، هودو گذاشتم آخرین دور ، هر چی تهویه بود توی خونه روشن کردم ، تا جایی که در خونه رو هم باز گذاشتم .... آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ مُردم فقط

وقتی هم غذا رو میبردم برا بابایی بشقاب رو با دستام توی 100 متری خودم گرفتم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم توی اتاق تا نه قیافه شو ببینم نه بوش به دماغم بخوره

خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، خیلی بد بود لوبیای مامان ، تا یه ساعت بعدش همینجوری حالم بد بود یعنی بد بودااااااااااااااااااااااا

منتظر اولین حضورتم عشق مامانی ماچقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامی محمدمهدی
10 اسفند 92 15:02
آخیییییییییی، عزیزززززززززززززززززم این سختیا معمولا برا سه ماه اول بارداریه انشاالله که همه چی به خیر و خوشی می گذره و لوبیای سحرآمیزت به سلامتی میاد تو بغلت
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
قربون محبتت عزیز ایشالله
کاکل زری یا ناز پری
10 اسفند 92 18:57
مهدیه جونم این روزا خیلی سخته وش اید بعضی وقت ها غیر قابل تحمل اما تموم میشه 3ماهه دوم ماه عسل بارداری هست میری سیسمونی میگیری عکس های خوشتل میندازی خیلی حال میده پس تحمل کن کد بانووووو
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
و همچنان تحمل می کنیییییییییییییم
مامان آیلار
12 اسفند 92 8:23
سلام عزیزم خسته نباشی . به نظر من که خیلی خوبه خانم باردار زیاد بخوابه چون نی نیش بچه آرومی میشه . من که تجربش رو داشتم و خیلی هم راضی بودم و آیلار خانم خییلی آروم و خوش اخلاقه . ایشالا قسمت شما باشه
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
همه که آیلار خاله نمیشن ، بعععععععععععععععله
مامان هیمن
16 اسفند 92 23:25
عزیزم این روزای سخت هم تموم میشه.مطمئن باش ماهای آینده حلت بهتر میشه
مامان هیمن
16 اسفند 92 23:27
بیچاره باباییگناه داره.
مامان هیمن
16 اسفند 92 23:28
به بهمعلومه که خیلی خوشمزس.دستت درد نکنه
مامان آرين
18 اسفند 92 8:00
آخي نازي مي دونم مادر شدن خيلي سخته گلم ولي ارزششو داره ، من خودم اينقد سختي كشيدم توي بارداري و بعدش كه نسبت به قبلش يه آدم ديگه شدم ايشالا اين روزا به خير و سلامتي مي گذرن و بعد از بودن با ني ني گولويي لذت مي بري
مامان سبحان
6 فروردین 93 12:56
منم حاملگی وحشتناکی داشتم. تا روز زایمانم بالا میاوردم. به جای اضافه وزن یه عالمه وزن کم کردم. یه جوری شدم که دیگه از حاملگی مجدد میترسم. اما هر وقت شیرین زبونیای سبحانو میبینم همه چی یادم میره