تو عشق مامانی
بخوام به سن نرم افزاره صدات بزنم باید بگم زغال اخته اما عشق مامانی کجا و زغال اخته کجاااااااا!!!
یه هفته برمیگردیم عقب و لوبیای سحر آمیز خوشکلم صدات میزنم
لوبیای مامانی میبینی چه زود داری بزرگ میشی و مامانی از این بزرگ شدنت لذت میبره ؟!!
خیلی دلم میخواد این ماههای اول تموم بشه و این خستگی ازم دور بشه ، کلأ از همه چیز افتادم ، دست دلم به هیچ کاری نمیره ! انقدر کارای عقب افتاده دارم که حالا بماند
چند تا سفارش تقویم هم دارم که باید حاضرشون کنم اما تقریبا میتونم بگم الان نزدیکه 50 روزه لپ تاپمو حتی روشن هم نکردم . تا سر کارم با خودم میگم امروز که رفتم خونه فلان کارو فلان کارو حتمأ انجام میدم اما انگاری جدیدأ خونه مون قرص خواب آوره ، تا میرم توی خونه چشمام سنگین میشه و بالشتمو میزارم زیر سرم و خرررررررررررررررررر پفففففففففففففف
خیلی از شبها کابوس میبینم اونم کابوسهایی که تقریبا همگیشون مضمونشون یکیه ، تمام دیشبو هم کابوس دیدم ، تقریبأ ساعت 3 بود که با داد و بیداد از خواب پریدم اما بعدش از ترس دیگه خوابم نمیبرد و تا صبح همینجوری وول خوردم
یه چیزی بگم بخندیم ... جدیدآ از بابایی هم بدم میاد ... اصن نمیتونم تحملش کنم مخصوصا بوی تنشو
کلأ تا میاد کنارم بشینه بهش میگم برو اونور تررررررررررررررررررررر بدو بدو
خیلی حال میده
بعد از یه ماه و اندی که آشپزی نکرده بودم چند روز پیش عزممو جزم کردم و بالاخره رفتم توی آشپزخونه و مشغول پختن کیک شدم خووووب اونم نه بخاطر بابایی ، بخاطر دختر خاله م که چند باری منو شرمنده کرده بود و برامون کاسه کاسه آش آورده بود خونه این بود که خجالت میکشیدم ظرفشو خالی بفرستم بره
خلاصه اینکه گفتم یه چیز تحفه بپزونم و اینجوری شد که زبرا کیک رو انتخاب کردم ، لعنتی انقدر درد سر داشت که میون راه پشیمون شدم ، فکر کنم 1 ساعت غیر از زمان پختش توی آشپزخونه بودم
من که لب نزدم اما بابایی میگفت خیلی خوشمزه ست اووووووووووووم
اون اوایل عااااااااااااااشق شیرینجات بودم در حدی که بابایی از انواع و اقسامشو برام خریده بود اما جدیدآ به هیچی میلی ندارم
حالا از حق نگذریم چند روزی بود ناجور دلم میگو میخواست ، بابایی هم هی اصرار داشت مغازه تازه شو بیاره بگیرم ، یادمه توی خونه خاله صدیقه گفتم اونم کلی میگو زورکی بهم داد که بیارم خونه و بپزم ، دستش درد نکنه
دیروز همه شو سوخاری و پفکی کردم و یه جا خوردم ، بابایی خوابیده بود ، اصن به روی خودمم نیاوردم خخخخخخ
اماااااااااااااااااااااا دیشب
جدیدأ میشه گفت اصن آشپزی نمیکنم ، حالا نه اصن اصن در حد نیمرو ، آخه صبحونه مون که حاضریه ، ناهارم که سر کار بهم میدن میبرم خونه با بابایی میخوریم میمونه شام که اونم بابایی رو حاضری خور کردم خودمم شبا میلی به غذا ندارم
حالا دیشب گفتم طفلی بابایی از بس تخم مرغ و پنیر خورد یا فردا قد قد میکنه یا ماما ، دلم براش سوخت ، پاشدم براش خوراک مرغ درست کنم ، بابایی اینجور غذاها رو خیلی دوست داره ، اماااااااااااااااااااان از هی گفتنای من فلان م و من بهمان
هی با خودم میگفتم اون خانمای بارداری که میگن با آشپزی حالشون بد میشه ناز میکنن و خودشونو لوس میکنن خدا هم گفت : نااااااااااااااااااااز دِ بیااااااااااااا این نازا هم مال تو یه کمش
تمام مدت پای گاز با دستمال دهنو و دماغمو گرفتم ، هودو گذاشتم آخرین دور ، هر چی تهویه بود توی خونه روشن کردم ، تا جایی که در خونه رو هم باز گذاشتم .... آآآآآآآآآآآآآآآآآآخ مُردم فقط
وقتی هم غذا رو میبردم برا بابایی بشقاب رو با دستام توی 100 متری خودم گرفتم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم توی اتاق تا نه قیافه شو ببینم نه بوش به دماغم بخوره
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه ، خیلی بد بود لوبیای مامان ، تا یه ساعت بعدش همینجوری حالم بد بود یعنی بد بودااااااااااااااااااااااا
منتظر اولین حضورتم عشق مامانی