هم نفسم ، همه کَسَم
پسر قشنگم ، خیلی وقته که نتونستم بیام اینجا و باهات حرف بزنم ، هر چند همیشه کنارمی و توی خونه همدممی ، ساعتها باهات حرف میزنم و برات قصه میگم ، قربون شکل ماهت برم من که هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و لگدهایی که میزنی محکم تر میشه
دیروز منو لگد بارون کردی جوری که هنوزم پهلوی سمت راستم به طرز فجیعی درد میکنه ، تمام دیشب رو درد کشیدم و شازده من همچنان بیدار بود و داشت فوتبال بازی میکرد، ازت خواهش کردم که بخوابی مامانی تا منم بتونم یه کم درد پهلوم رو تحمل کنم و بتونم چند ساعتی بخوابم ، عاقبت کار ساعتهای 3 نیمه شب بود که فکر کنم خسته شدی و خوابت برد و منم تونستم یه کم بخوابم
نفس مامان ، دلم داره پر میکشه که ببینمت اما خب وقتی فکر میکنم میبینم اونموقع دلم برا این شیرین بازیاتم تنگ میشه ، برا وقتایی که یهو وقتی توی عالم خودمم ابراز وجود میکنی و میگی هییییییییییی مامانی منم هستماااااااا.....
نمیتونم تصور کنم چه شکلی هستی ، بعضی مامانا قدرت تخیلشون بالاست و مثلآ نی نی شونو یه جوری تصور میکنن اما من هیچ تصوری از تو توی ذهنم ندارم و تنها اینو میدونم که خیلی شیطونی و با دل و جون فقط و فقط دلم میخواد سالم باشی ، حالا اینکه شکل کی باشی و خوشکل باشی یا نه اصلا مهم نیست.
.
بالاخره دلم طاقت نیاورد تا رفتن به کرمان صبر کنم و برات چیز میز بخرم ، یه کوچولو لباسای خوشکل و مامانی برات خریدم که شاید روزی 3 بار میارمشون ، بغلشون میکنم و میبوسمشون ، قرررررررررررررربون پسرم برم که میخواد این لباسای ناناز رو بپوشه
قندعسلکم نمیدونی خاله سمیرا با دیدن هر کدومشون چه ذوقی میکرد و قربون صدقه ت میرفت ، راستی اسمتو گذاشته اسکندر ، شاید توی زمان تو دیگه این کارتن رو پخش نکنن اما الان یه کارتن پخش میشه به اسم شکرستان که یه نی نی قنداقی داره به اسم اسکندر که منم از قضا عاااااااااااشقشم ، الانم مگنت خواهرش روی یخچالمونه که خودم اسم اونو گذاشتم سکینه ، سمیرا هم میگه : بیااااااااااااا اینهمه دنبال اسکندر بودی خدا یه دونه راس راسکیشو بهت داد، هر روزم زنگ میزنه و میگه : اسکندر چطوره؟ امروز لگدت زد؟؟؟؟
دلش خیلی یه کوچولو میخواد ، کاکل زری من، تو که دلت کوچولو و صاف مثل آسمونه این روزاس براش دعا کن خدا یه دونه اسکندر یا سکینه توپولو هم به اون بده.......... آمیییییییییییییییییییین
دلم میخواد چند تا از لباسایی که برات خریدمو بذارم اینجا تا وقتی بزرگ شدی بدونی چقدر کوچولو بودی و چقدر مامانی از داشتنت لذت میبرد ، مثل خودم که وقتی تا چند سال پیش لباسهای بچگیمو که شاید کمتر از یه سال داشتم رو میدیدم دلم غنج میرفت ، اگه خدا یاری کنه چند تاییشون رو برات یادگاری نگه میدارم
از اونجایی که هر روز لباساتو میاوردم و دور خودم پهن میکردم با دیدن هر کدومشون میذوقیدم بابایی بدجنس جمعشون کرد و گذاشتشون توی چمدون که من دسترسی بهش نداشته باشم ، عکس چند تاییش رو توی کامپیوترم دارم که میذارمشون ....
اینم شلوارای خوشکلت که عاشقشونم
و اینم لباس شیر پسرکم که فقط دلم میخواد وقتی پوشیدیش بخوووووووووووووورمت جیگر طلای من
تموم لباسایی که برات خریدم با یه شور و شوقی بوده که شاید تنها کسیکه بهش پی برد بابایی بود ، قندعسلک مامان فقط اینو بدون شاید یه زمانی دلم برا این روزا تنگ بشه و حسرتشونو بخورم اما بازم این ندا توی قلبم فریاد میزنه که وجود پسری کنارت خیلی آرامش بخش تر از این لحظه هاست.
عاشقونه دوست دارم و برای دیدنت لحظه شماری میکنم.