50 روزگی مسیحم
سلام گل پسرکم، قربونت بشه مامانی
نمیدونم چه حکمتیه همیشه باید یه روز بعد از روزی که نیت کردم بیام برات بنویسم جور میشه و سر و کله مامانی پیدا میشه
دیروز 50 روزه شدی ، با یه روز تأخیر 50 روزگیت مبارک باشه پسری مامان ، هر چند دیروز برام روز خوبی نبود و کلی استرس داشتم ، روزی که 45 روزه بودی و برده بودمت خونه بهداشت برا وزن ، بهیار اونجا بهم گفت که پسرت یه کم زرده ، واااااااااااااااای یعنی منتظر شنیدن این حرف بودم مامانی ، شبش با بابایی بردیمت دکتر اونم فوری برات آزمایش خون و ادرار و مدفوع نوشت تا بیلی روبین و سی بی سی رو چک کنه، متأسفانه بیلی روبین خونت یه کم بالا بود اما علاوه بر اون دکتر گفت که کم خونی داری و پلاکتای خونت بالاس ، یعنی منم منتظر شنیدن همچین حرفی بودم تا بزنم زیر گریه ..... وای که چه به من گذشت از شنبه تا حالا ، وقتی آزمایشت رو نشون دکتر دادیم این حرفا رو زد تا دید من نگران شدم معرفیمون کرد به دکتر شجری (یزد) تا اونم ببینتت، مامانی تا این حرفو زد با خودم گفتم حالا مسیحم چشه که یه دکتر دیگه هم باید نظر بده !!!!؟؟؟ نمیتونم توصیف کنم این چند روز به من چی گذشت!!! بابایی هم هر چی دلداریم میداد فایده ای نداشت
خلاصه اینکه دیروز رفتیم یزد و دکتر شجری دیدت ، وقتی گفت که یه کم زردی توی تنته و جای نگرانی نیست فقط خدا رو شکر کردم همین ... خدایا شکرت که مسیحم سالمه
بابایی به مناسبت این خبر خوب کلی گردوندمون توی یزد و منم از فرصت استفاده کردم و سرکیسه ش کردم ، اما تنها خریدم که خیلی خوشحالم کرد قالبای کیکم هست مامانی ، تو دیگه میدونی مامانی چقدر عاشق آشپزی و شیرینی پزیه
اما شبش تا دلت بخواد مامانی رو اذیت کردی و جیغ زدی ، از ساعت 12 که رسیدیم خونه تا خود 2:30 بغلم بودی در صوریتکه مامانی از شدت سردرد دیگه نایی نداشت
اینم خاطره 50 روزگیت گل پسر مامان
حالا میریم سراغ عکسای قشنگ عسل مامان توی چند روز گذشته :::::>
اولین باری که پستونک خوردی، اوووووووخ قربون پستونک خوردنت مامانی، اندازه صورتته
.
وقتی 30 روز داشتی
.
اولین باری که من و مسیحم دوتایی رفتیم هوا خوری
.
به به عسل مامان چه ناز و خوردنی شده
.
ای جووووووووووووونم چه ناز خوابیده شازده من
.
ست آتلیه ت رو تنت کردم تا خودم چند تا عکس ازت بندازم اما انقدر شارلاتان بازی درآوردی که نگو توی عکست معلومه جوجه من
.
پسرم کنار باباییش لالا شده
.
مسیح مامان نمیدونی که با دیدن این عکسا جون میگیرم و میرم توی آسمون
وقتی تو رو بو میکنم بوی بهشت میدی ، همیشه من و بابایی میگیم : مسیح بهشتمونه که خدا بهمون لطف کرده
تازگیا اوغووووووون میگی حتی ما بین گریه هات و اونجاست که مامانی ذوق میکنه و جیغ میزنه
مدتیه گریه هات با ما شروع میشه که بازم مامانی جیغ میزنه و ذوق میکنه و میگه جووووووووون مااااااااااااااا
آخ که چقدر شیرینی و خوردنی مامانم
.
.
و اما میرسیم به آشپزیهای مامان با وجود یه دونه وروجک از غذاهایی که سوزوندم عکسی ندارم
.
ماش پلوی خوشمزه
.
قورمه سبزی
.
باقلا پلو با ماهیچه
.
کلم پلو با گوشت قلقلی
.
سوپ هویج
.
شوربای گوشت
.
حلوای هویج
.
بازم حلوای هویج خوشمزه
.
فسنجون با مرغ
.
کاچی خوشمزه
.
شیرینی توت
.
میگو کبابی
.
و میت لوف خوشمزه که خییییییییییلی دوست داشتیم
.
تمن پلوی خوشمزه
.
بیف استروگانف ( بابایی عاشق سیب زمینی های دورشه )
.
مسقطی انار
اینم بخشی از آشپزیهای من توی ماه گذشته بود مامانی ، یادمه هر موقع غذا رو میاوردم بخوریم بابایی بهت میگفت : مسیح جات خالی ببین مامانی چه کرده
طفلکی کاکل زریم ، ما غذا میخوردیم و تو هم مزه مزه میکردی دهنتو