یعنی تموم میشه این روزا ؟؟!!!!...
قندعسل مامان نمیدونم از کجا برات بگم و چی برات بگم ؟؟؟
دلم نمیخواست این حرفا رو برات به یادگار بذارم .. اما انقدر روی دلم داره سنگینی میکنه که داره میپوکونتش ... میخوام بدونی همراه با روزای خوبی که داریم گاهی زندگی میفته توی سربالاییهایی که جونتو از کفت میگیره و تا بخوای دوباره جون بگیری باید از خیلی چیزا بگذری و چشماتو روی خیلی چیزا ببندی ...
کاش روزا مث روزای اولی بود که پاهای کوچولوتو توی دلم گذاشته بودی ... اما نیست مامانی .. هیچی سرجاش نیست ... نمیخوام با این حرفا ناراحتت کنم اما متقاعب با ناراحت شدن من تو هم اذیت میشی ... چه کنم مامانی دست خودم نیس ، این روزا خیلی حساس شدم و به قول باباجون اشکم در مشکم شده ... به جون خودت که تموم دنیامی دلم نمیخواد تو رو هم ناراحت کنم اما ......
عشق مامان فقط برامون دعا کن همین
مامانی دیگه نه قدرتشو داره نه کشش رو ، نمیخوام بدونی چرا و برای چی؟؟؟ اما اینو بدون هرگز دلم نمیخواست توی همچین روزایی ، روزایی که تو توی وجودمی این اتفاقا بیفته ... دلم میخواست شادترین و پرخاطره ترین روزای زندگیم این دوران باشه و همیشه با خوبی و خوشی ازش یاد کنم ، جوری که با یادآوریش روزای شیرین زندگیم جلوی چشام رژه برن نه روزای تلخ
اما من هیچوقت ناامید نمیشم چون بزرگترین خالق هستی یعنی خدا پشتوانه زندگیمه و همیشه از همون اول زندگی مشترکمون با بابایی، تموم زندگیمو ، بابایی و تو رو به خدا سپرده بودم و سپردم و خواهم سپرد
هر شب به خدا میگم : خدایاااااا با اینکه دیگه داره توانم سلب میشه اما همیشه بخاطر تموم داده ها و نداده هات شکر گفتم و الانم میگم ... میدونم هرچیو ازم بگیری حکمتی داره و هر چیو بهم بدی یه نعمته حتی سختی و مشکلاتش و فشاری که داره روی شونه هام میاره و مثل موم داره له م میکنه .. اما بازم میگم شُکــــــــــــــر ... هر چی تو بخوای
....
مامانم بالاخره خرید سیسمونیتو انجام دادیم و از این بابت خیالم راحت شد ، دوشنبه یعنی 20 مرداد من و بابایی و خاله ناهید و جوجه هاش رفتیم یزد و سرویس خوابتو انتخاب کردیم ... ایشالله 3شنبه هم حاضر میشه و بابایی میره میارتش خونه ... کلی هم چیز میز خوشکل برات خریدم که وقتی با بابایی اتاقتو چیدیم عکسشونو میذارم اینجا تا همیشه برات خاطره بمونه
وای مامانم باورت نمیشه دوشنبه چه روز سخت و گرما پزونی رو گذروندیم !!! انقدر خسته شده بودم که نهایتأ توی انتخاب برای سرویست دل رو به دریا زدم و اینو انتخاب کردم :
راستش زیاد دوسش ندارم .. دلم یه مدل ساده تر و شیکتر میخواست اما خب بیشتر گشتن ما همانا و نامید شدنم از خرید مدل دلخواهم همانا ... کاش تصورم از یزد جور دیگه ای بود و مدلی رو که دوست داشتم میدادم میساختن و انقدر خودمو بابایی رو اذیت نمیکردم، خیلی دلم برا بابایی سوخت ... طفلی منو چند تا مغازه برد تا انتخابم مورد علاقه م باشه .. آخرشم وقتی شب برگشتیم خونه بهم گفت میدونم از هیچکدوم از خریدات راضی نیستی اما خب عزیزم یزد دیگه همینه ، یه جوری باهاشون کنار بیا....!!!!
منم مثل یه دختر خوب فقط تایید کردم و ادامه ندادم چرا که میدونستم با ابراز نارضایتیم ناراحتش میکنم و یه چیزی به خستگیهاش اضافه ...
در هر صورت مبارکت باشه قندعسلی مامان ، ایشالله به شادی ازشون استفاده کنی و روز به روز قد بکشی و بزرگ بشی و مامای از دیدنت لذت ببره و کیف کنه ... امیدوارم خودتم دوسشون داشته باشی .
دلم میخواد زود اتاقتو بچینم و روزها و ساعتها رو توی اون اتاق بگذرونم تا وقتی که پاهای کوچولوتو توی اون اتاق بذاری و خونه مونو روشن کنی
راستی مامانم یه چیز دیگه ... تازه چند روزیه فهمیدم عسل مامان هر روز توی دل مامای هیکاپ (سکسکه) میکنه، گاهی دلم غنج میره و گاهی دلم میگیره ، فکر میکردم با هیکاپ کردن اذیت میشی اما دکترم گفت جای نگرانی نیست و حتی برات خیلی هم خوبه
اینروزا توی اداره خیلی خسته کننده ست برام ، تازه دیروزو بگو که از ساعت 9 صبح تا 4 عصر مامی کلاس داشت و تموم این ساعتهای متوالی رو روی صندلی دووم آورد ، جوری که سرپرستم بهم میگفت : من موندم چجوری تحمل کردی اینهمه ساعت رو روی صندلی بشینی ؟؟؟؟ نمیدونه اجباری بوده و چاره ای نداشتم
حالا بریم سراغ خوشمزه های مامانی که توی این چند روزه درست کرده و بابایی نمیذاره ازشون بخورم ، مخصوصأ اون رنگی رنگیا رو ... میگه رنگ شیمیاییه و برا خودت و کاکل زریمون اصن خوب نیست ، حالا بماند که قایمکی و یواشکی چندتاییشون رو رفتم بالااااااااااااا
و اینم عکس خرابکاری مامانی که با خریت تماااااااااااام زدم ظرف فریگور خوشکل و دوست داشتنیمو پوکوندم و متقاعب اون کلی ناراحت شدم و گریه کردم ، بابایی هم که اعصابش خورد شده بود قول داد و گفتش که یه دونه خوشکلترشو برات میخرم
نازپری مامان الان که این حرفا رو نوشتم یه کم دلم سبکتر شد هر چند که با نوشتن تموم این جملات و این صفحات نصف جعبه دستمال کاغذی رو خالی کردم
دوســـــــــــــــــــــــــــــــت داریم یکی یه دونه ی مامانی و بابایی