روزها میگذرند و من ....
سلام به روی مااااااااااااااااااااااه قندعسل مامان ، توی خونه که خیلی باهات میحرفم اما خدایی دلم برا حرف زدن با تو اونم اینجا خیلی تنگولیده بود مامانی
مامااااااااااااااااااان .... خیلی کلمه قشنگیه ، توی این یه کلمه هزارااااااااااااااااااااان کلمه دیگه قایم شده عسلم
مامان یعنی همدم و همراز
مامان یعنی ایثار و فداکاری
مامان یعنی عشق به فرزند
مامان یعنی ....
بزار از نازگل مامان بگم ، قربون اون دست و پاهای کوچولوت بره مامان که دارم لحظه شماری میکنم برا دیدینشون و بوسیدنشون ، تازگیها توی خونه فقط و فقط حرف حرف توئه ، اصن بابایی کیلویی چند ؟؟؟
ساعتها باهات حرف میزنم و ترانه های کودکانه برات میذارم ، درسته که به لطف دولت جدید و با این ساعت کاریهای زیاد حتتتتتتتتتتتی توی ماه رمضون وقتی برام نمیمونه که به کارایی که مدنظرمه برسم ..!! درسته تا میرسم خونه دیگه نعش متحرکمو میبرم توی خونه ... اما بازم نهایت سعیمو میکنم تا بتونم وقتمو با کاکل زریم پر کنم
اینروزا فعالیتهات دو چندان شده و آنچنان مامانی رو میکوبونی که گاهی تموم کبد و کلیه مو به هم میلولونی و کلی درد میکشم
مطمئنآ اگه وضعیت مامانی رو میدونستی حتی جُم نمیخوردی ، اماااااااااااااا من عااااااااااااااااااااشق این لگد زدناتم ، عااااااااااااااشق اون چرخ زدناتم ، عاااااااااااااااااااااااااااشقتم
گومبولوی مامانی ، بالاخره تصمیممو گرفتم و تنبلی رو گذاشتم کنار ، جدیدآ به قول بابایی خیلی فرز شدم ، وقتی ساعت 5 میرسم خونه و فوری میرم سراغ غذا درست کردن بابایی میگه : موندم تو چه همت والااااااااااایی داری خانوم ؟!! گاهی بهت حسودیم میشه
اما خب نمیدونه چاره ای ندارم و بخاطر گرسنگی خودم یه راست میرم توی آشپزخونه خخخخخخ
توی این مدت خصوصأ ماه رمضون انقدر من و بابایی کم خوراک شدیم که تموم میوه های توی یخچال داشتن میپوسیدن ، جوریکه یه چند روزی به جای غذا میوه خوار و گیاه خوار شده بودیم و در راستای این حرکت کاملأ مفید مامانی انبه های مونده توی یخچال رو به لاسی انبه تبدیل کرد و خودش همه رو رفت بالاااااااااااااااااااا
اینم عکسش :
برا دوستای تنبل مث خودمم میگم که درست کردن این لاسی خوشمزه اصن کاری نداره ، انبه ها رو پوست میگیرید و با دو لیوان شیر و 4 قاشق شکر میریزین توی میکسر ، من برا استوایی کردن طعمش بهش هل هم زدم اووووووووووووووووووووووووووووم خوشمزه بود
در حقیقت ماست خامه ای هم میخواد اما من چون رابطه خوبی با ماست توی نوشیدنیها و دسرها ندارم حذفش کردم بعععععععععععله
خبببببببببب ، بازم در راستای میوه ها و غذاهای مونده توی یخچال و همینطور خرماهای مونده بازم توی یخچال ، این کیک فوق العاده خوشمزه رو پزوندم ، اسمشم دیگه معلومه ، میشه کیک خرما و گردو
اینم عکسش : اما خب الان رسپیشو ندارم شرمنده تون
و همچنین بازم در راستای خالی کردن یخچال کوکوی اشپل پزوندم ، درسته من نخوردم و از طعمش خبر ندارم اما برای اولین و آخرین باری بود که همچین غلطی میکردم ، از بسسسسسسسسسسسسس بو میداد و حالم بد شد
حالا بگم داستان این کوکو رو :
یه روز دیدم آق بابا وقتی اومدن خونه یه شیشه خاویار گرفته بودن ، آآآآآآآآآآآآخ منو میگی میخواستم له و لورده ش کنم ، یکی نیس بهش بگه تو خاویار خوری یا من ؟؟؟؟
هر روز تا منو میدید هی میگفت خاویارا رو خوردی؟؟؟ من برا تو گرفتم که بارداری همه چی خورده باشی ، حسرت چیزی به دلت نمونده باشه
هی توی دلم بهش فحش دادم ، آخه اینهمه چیز توی دنیااااااااااااا ، اد میره اونیو میگیره که من بدم میاد ، اییییییییش ..... در شیشه شو باز کردم و بهشون نگاه کردم ، ووووووووووووووووی چندش آور بودن مامانی ، تا اینکه خاله سمیرا گفت بابای من تعریف میکرد توی جوونیاش موقع جبهه خیلی میخورده ، اما نه این سیاه هاش ، اونا طلایی بودن ، انقدر گفت و گفت تا ما رو وسوسه کرد بخوریمشون اما خب بازم تا در شیشه رو باز میکردم دلم یه جوری میشد و باز میذاشتمش توی یخچال
تا اینکه دیشب با گشت و گذار فراووون توی نت یه دستور و تنها دستور غذایی با خاویارو پیدا کردم که اونم اشپل کوکو بود ، لامصبا مگه له میشدن ، از زیر گوشتکوب درسته در میرفتن ، منم نامردی نکردمو همه رو توی میکسر میکس کردم و یَـــــــــــــــــــــــــک کوکوی مشتی پزوندم و دادم بابایی خورد ، اون طفلی که میگفت خوشمزه س ، اما من نه دور و ور ماهیتابه رفتم نه سفره ، عکسی هم ازش ندارم خخخخ
.
مدتهاست عصرها بدون بابایی بیرون نمیرم ، تازگیها رانندگی توی خیابونای شلوغ و بی حساب کتاب بافق برام خیلی سخت شده ، کاری داشته باشم بیرون یا بابایی رو میفرستم یا با بابایی میرم ، یعنی عمرررررررررررآ تنهایی برم
اما دیروز برا خرید یه کوچولو جینگیل پینگیل برا تزیین اتاق پسملم دلو زدم به دریا و تنهایی رفتم بیرون ، البته تا سر خیابون خونه مون ، عشق خرید برای تو هر روز توی دلم بیشتر و بیشتر رشد میکنه ، جوری که دلم میخواد دنیا رو برات بخرم
مدتهااااااااااااست توی فکر تزیین اتاقتم ، الان که خونه مون اجاره ست خیلی و برای خیلی کارها محدودم ، اما خب بازم میشه یه تزیینات مختصری هم انجام داد تا هم دل خودم آروم بگیره هم پسملیم کیفشو ببره
این نی نی قنداقیها رو برا جشن بی بی شاورت درست کردم و با درست کردن هر کدومشون کلی ذوق کردم ، بابایی اون لحظه داشت رادیو ضبط دایی رضا رو تعمیر میکرد ، با هر ذوق و جیغ من هی میگفت : خانووووووم دیوونه منو باااااااااااااااااش
عاااااااااااااااااااشق اون آبیه و چشمای خنگشم ، اووووووووووووووووووخ بخوررررررررررررمش
.
اینم دو تا از چند تا عروسک نمدی هست که دارم برات میدرستم ، هنوز نصفه نیمه ن ، انقدر از بافق ناامید شدم دلم میخواد بپوکونمش ، تمووووووووووووووم بافقو زیر و رو کردم چند تا مروارید مشکی برا چشمای جوجو گیر بیارم اما ......
منتظرم برم یزد مابقی وسایلشو بگیرم و ریسه و حلقه عروسکیتو هم تموم کنم ، یه آویز پروانه ای هم دارم برا اتاقت میدرستم که اونم نیمه مونده ...
کاکل زری من ، دیشب 23 رمضون بود ، شب احیا ، دلم میخواست برم بیرون و توی مسجد این شبو زنده نگه دارم اما خب مث اینکه سعادتشو نداشتم ، بابایی هم پیش من توی خونه موند و پای تلویزیون قرآن روی سر گذاشتیم ، وقتی مراسم تموم شد بابایی گفت : این اولین احیایی بود که کنار هم بودیم ..... و من یه حس خاص توی دلم پیدا شد و خدا رو شکر کردم
امروز یه احساس خاصی دارم ، سبکبال شدم ..... راستی توی طول مراسم تو هم تمام وقت ابراز وجود کردی عشقم
.
دووووووووووووووووست دارم نازگلکم