پسرکم
سلام شازده مامان
ای شیطون من ، تا سلام کردم بهت تو هم جواب سلاممو دادی قند عسلکم
این روزا خیلی داره به من و بابایی سخت میگذره ، مامانم دعا کن برامون ، دعا کن زود زود مشکلاتمون حل بشه و خنده بیاد روی لبای بابایی
امروز اولین روز ماه رمضونه و مامانی سرکار گرسنه و تشنه نشسته ، اینجا جو خیلی مردونه س و یه کم برا خوردن معذبم ، از صبح فقط تونستم یه لیوان آب بخورم .....
دیشب تا ساعت 12 با بابایی خیابونگردی داشتیم اما قبلش یه سر رفتیم خونه مادرجون و آقاجون تا برا افطاری امشب دعوتشون کنیم . حدودای 12 بود که رسیدیم خونه بعدشم آق بابا هوس حلیم بادمجون کردن ،بابایی عاااااااااااااااااااااشق این غذاست ، همیشه میگه خانوووووووووومی حلیم بادمجونای تو خوردن داره هااااااااا، تازه اصرارم داشت برا سحری براش بپزونم ، خلاصه اینکه یه غذای پر دردسر و وقتگیر رو انداخت روی دوش مامانی ، تا غذا رو حاضر کردم حدود ساعت دو اینا بود اما دیگه نمیصرفید بخوابم ، نشستم پای تلویزیون و تماشای فیلم و بابایی هم هفت تا پادشاه رو خواب دیده بود.
هر بار که به صورتش نگاه میکردم چشام پراشک میشد ، دست خودم نیست گل پسرکم اما خیلی با دیدن غم و غصه هاش زجر میکشم و کاری از دستم برنمیاد جز اینکه دلداریش بدم و گوشزد کنم که خدای مهربونمون هوامونو داره ، خلاصه اینکه بعد از اینکه بابایی سحریشو خورد و نمازمونو خوندیم تا خوابیدم چهار و نیم بود برا همینم الان که اداره هستم دارم هلاک میشم و چشامو به زور باز نگه داشتم
.
راستییییییییییییییییییی داشت یادم میرفت بگم گل پسری ، بابایی جمعه آخرین امتحان دانشگاهشو داد و اگه خدا بخواد و تموم درساشو نمره بیاره قراره فعلا دندون دانشگاه رو بکنه و بندازه دور و به مناسبت فارغ التحصیلی بابایی یه جشن کوچولو گرفتیم و سه تایی شام رفتیم سفره خونه ، بابایی بدجنس مثل همیشه سورپرایزاش لو نرفت .... بعد از اینکه شاممونو خوردیم و سفارش چای دادیم نمیدونم چطور یهویی بابایی غیبش زد و چند لحظه بعد با یه جعبه کادویی گنده اومد روی تخت کنارم نشست ، وااااااااای پسری شوکه شده بودم ... در اصل من باید برا بابایی جشن میگرفتم و کادو بهش میدادم اما اون مثل همیشه منو سورپرایز کرد....
اونشب کلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت ، کلی هم عکس و فیلم گرفتیم .. کلی هم در مورد تو حرف زدیم که ایشالله بعدأ فیلماشو نشونت میدم
.
گل پسرم .... دلم میخواست مامان بشم که :
به پسرم خیلی محبت کنم ، اونقدری که بزرگ شد با عشقش مث یه پرنسس رفتار کنه تا عشقش بفهمه که پسرم تو دستای یه ملکه بزرگ شده !
.
روزا دستاشو بگیرم و چنان با محبت بغلش کنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره !
.
بهش یاد بدم که همه ادمها خصوصأ همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد میکنه !
.
بهش یاد بدم که خانما آقا بالا سر و سایه سر نمیخوان ، عشق ، دوست و همراه صمیمی میخوان !
.
بهش یاد بدم انقدر عاشقونه به عشقش نگاه کنه که انگار قحطی آدمه !
.
به پسرم یاد بدم که عشقشو عاشقونه بغل کنه نه از روی عادت و هوس !
.
براش کادوهای کوچیک و بامعنی بخرم تا کادو دادن به آدمهایی که دوسشون داره بشه فرهنگش !
.
بهش اونقدر حرفهای محبت آمیز بزنم که کلام پرمهر بشه ورد کلامش !
.
همه ی اینکارا رو بکنم تا پسرم همونی بشه که همیشه از جفت ایده آل توی ذهنم بوده ، اینجوری هم خودش از زندگی لذت میبره و هم عشقش !
.
من بخاطر اینکه یه مرد با محبت دیگه به این دنیا اضافه بشه میخوام که یه مادر بشم و پسری مثل تو داشته باشم ...
گل پسرکم ، مامان خیلی آرزوهای دور و دراز برات داره که ایشالله اگه خدا یاری کنه دلم میخواد به همه شون برسم و تو رو هم به همه آرزوهات برسونم
به امید اونروز عشقم...