مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

گل پسر ، کاکل پسر

1393/2/17 8:36
1,123 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان بوس

اومدم خیلی کوتاه اما شیرین بنویسم

بزنم به تخته نمیدونم چی شده که روز به روز حس بابایی نسبت بهت بیشتر میشه، راستش گاهی بهت حسودی میکنم وقتی بابایی انقدر با آب و تاب میگه که دلش میخواد چه کارا برات بکنه

گل پسرکم ، نمیدونم با اومدنت چیا رو میخوای با خودت بیاری اما اینو خوب میدونم که شادی خونه مون با ورود تو صد چندان میشه

بابایی صبحا که سرکارم چندین بار بهم میزنگه و از شلنگ تخته های تو سوال میکنه ، دیروز نزدیکای ظهر وقتی گفتم امروز حست نکردم یه کوچولو ناراحت شد ، شب که داشت باهات حرف میزد و بهت میگفت که امروز نگرانش کردی تو هم صداشو شنیدی و یه لگد کوچولو مامانو مهمون کردی بوسمحبت

بابایی خیلی دلش میخواد احساست کنه اما من بهش گفتم هنوز خیلی زوده و باید یه کم دیگه صبر کنه راضی

کاکل پسرکم

امروز تو 18 هفته و 6 روز داری ، الان این شکلی هستی

220 گرم وزنته و 14 سانتیمتر قدت ، یعنی تقریبآ به اندازه یه سیب زمینی بزرگ ، بیشتر اوقات هم مشغول خم و راست کردن دست و پاهاتی، مامان قربون اون دست و پاهای کوچولت بررررررررررررررررررررررررررررهبوس

روزها و کم خوابیها و دردهای شبونه رو به شوق اومدنت سپری میکنم و لحظه شماری میکنم برا دیدن اون صورت کوچول موچولوت

چند شب پیش که خاله صدیقه و خاله ناهید اومده بودن خونه مون خاله صدیقه گفت خیلی دلش میخواد تو رو زود ببینه و صد البته صحیح و سالم، همینطور خاله عزت همکار مامانی هم دیروز میگفت واااااااااااااای مهدیه خیلی دلم میخواد پسرتو ببینم میخوام ببینم مث مامانش ادا داره یا نههیپنوتیزم

گل پسرکم الان تنها و تنها یه آرزو دارم و اونم این هست که خدا تو رو صحیح و سالم بذاره توی بغلم

خدایاااااااااااااااااااااااااااا گل پسر من و تموم نینی ها رو سالم و کپلی به این دنیا بفرست .......

الهی آمیـــــــــن

راااااااااااااااااستی یادم رفت اینو بگم

دیروز بابایی برام تعریف میکرد که شب قبلش خوابتو دیده ... راستش یه کم خوابی که دیده بود نگرانم کرد اما اوایلش انقدر با شور و شوق تعریف میکرد که یه حسی به آدم دست میداد

از زبون بابایی خوابش این بود که ....

خونه مامانم بودم با پسرم ، نمیدونی که چه پسر شیرین و کپل و دوست داشتنی داشتیم ، توی اون بچگیش حرف میزد و حتی انقدر تلاش میکرد و وامیستاد ، منم هی بهش میگفتم : بابا نکن ، چشمت میزنن گل پسر بابا ، انقدر شیرین زبونی نکن عسلکم ، باز هی بلند میشد و تالاپی میخورد زمین و با لحن بچگونه ش شکسته بسته میگفت ب ب ب بابا .... منم کلی ذوق میکردم و میگفتم جوووووووووووووون بابا ، بعد یه جای خوابم داشتم با موتور توی خیابون میرفتم که یهو منحرف شدم و خوردم توی دیوار ، همراه با من و پشت سرم یه موتوری دیگه که یه دختر بچه جلو و باباهه و مامانه که پسر باردار بوده هم خوردن به دیوار و بخاطر اون تصادف پسر کوچولو توی شکم مامانش همون لحظه میمیره ، مرده هم کلی بد و بیراه میگه و با کلی دلخوری بهم میگه تو پسرمو کشتی !! من سالها بود منتظرش بودم ، خدا بهم یه پسر داده بود تو کشتیش

بعد برا گفتن تسلیت رفتم سمت خونه شون که دیدم برا اون پسر بچه حجله بستن و تموم در و دیوارا رو پارچه سیاه زدن.....

 

تا اینجای خوابشو که گفت حالم دگرگون شد و بابایی گفت که دیگه ادامه شو نمیگه ، منم اصراری نکردم اما خیلی نگران شدم ... نمیدونم این خواب تعبیر داره یا نه اما دلم میخواد هیچ تعبیری نداشته باشه و به خیر بگذره

کاکل پسرم

خیلی دلم میخواد ببینمت ، ببوسمت .... گفتن حسی که دارم خیلی سخته اما شیرین تر از این حس هیچ حسی توی دنیا نیست

پی نوشت : عجب پست کوتاهی بود خندونکخندونک

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان محمدحسام
17 اردیبهشت 93 9:43
سلام ماماني گل ايشالله ك نيني نازت سالم و سلامت بدنيا بياد توكلت بخدا وبلاگ قشنگي دارين با اجازتون شما رو لينك كردم ب من و پسرم هم سربزنين خوشحال ميشيم دوست عزيز و هنرمند
مامی محمدمهدی
17 اردیبهشت 93 19:22
ای جااااااااانم سیب زمینی پس خیلی خوردنیه این سیب زمینی انشاالله با دادن صدقه بلاها ازتون دور خواهد شد مراقب خودتو سیب زمینی تو دلت باااااااااااااش
مامان آرين
21 اردیبهشت 93 10:13
مهديه جون خودتو اينقدر نگران نكن ...صدقه بده به خدا توكل كن عزيزم منتظرم ني ني نازتو بغل كني و ما هم يه عالمه خوشحال بشيم