خستگی و خستگی و خستگی
نمیدونم به کدوم منبع و به کدوم دکتری میشه اعتماد کرد ، هر کدوم یه حرفی میزنن
دیگه گیج شدم ، به کدوم حرفشون گوش بدم؟ کی چیو درست میگه؟؟؟
دیروز یه نرم افزار راجع به مسائل بارداری برای گوشیم دانلود کردم ، نرم افزار جالبیه نشون میده هفته به هفته نی نی چه شکلیه؟ چه نوع ورزشهایی رو باید انجام داد حتی کلی اسم کوچولوهای ناز رو توی خودش داره ، اما خب کلی هم تفاوت با مطالبی که توی یه سایت دیگه خونده بودم داره ، برا همین میگم نمیشه فهمید به کدوم منبع میشه اعتماد کرد
درست مث دکترهای بافق و یزد میمونه که همونقدری که بینشون مسافت راه هست روی حرفاشون هم تفاوت وجود داره و حرفای همدیگه رو نقض میکنن
یادمه یه هفته قبل از اینکه برم مطب دکتر کرباسی توی مرکز بهداشت بافق مامای محترم گفتش که توی هفته 5 بارداری هستی و کلی حرف دیگه که چیو بخور و چیو نخور و چیکار بکن و ....
هفته بعد وقتی توی مطب دکتر از زبون خانوم دکتر شنیدم که گفت هفته 4 بارداری هستی در صورتیکه یه هفته هم گذشته بود اونموقع بود که فهمیدم آدم جز خودش نباید به هیچکس دیگه ای اعتماد کنه و حرفشونو قبول داشته باشه حتی خانوم دکتر کرباسی
خلاصه ش اینکه الان من گیجم و نمیدونم باید عسلمو کنجد صدا بزنم؟ عدس صدا بزنم؟ دونه ی انار صدا بزنم؟ هسته سیب صدا بزنم؟ چی ؟ کدومش؟
به زبون اون نرم افزار جدیده تو الان دونه انار مامانی قربووووووووووونت برم
این روزا خیلی خسته میشم ، سر کار که همه ش در حال چرت زدنم بماند خونه هم که میرم همین وضعه .... آیا همه ی مامانا اینجوری بودن؟؟؟
دونه انارم
چند روزیه غم توی خونه مون چنبره زده و دلش نمیخواد جایی بره .... بابایی همه ش توی فکره و غصه میخوره و منم از دیدن غصه خوردن اون غصه میخورم ، خیلی سعی میکنم به روش نیارم اما گاهی وقتی به چشماش نگاه میکنم ناخودآگاه اشک توی چشام حلقه میزنه
همین دیروز بود که دیگه اختیار از کف دادم و وقتی بهم گفت خانومی چرا پکری بغضی که توی گلوم بود ترکید و توی بغلش های های گریه کردم ، طفلی کلی دلداریم میداد و ازم میخواست خودمو ناراحت نکنم ، دلش نمیومد توی اون وضعیت منو تنها بذاره اما من ازش خواستم بره به کاراش برسه تا منم با خودم کنار بیام
وقتی بابایی رفت از شدت سردرد خوابم برد صدای زنگ تلفن بود که بیدارم کرد ، خاله صدیقه زنگیده بود ، چند دقیقه ای با هم حرف زدیم ، چند روزی هست از خونه بیرون نرفتم یعنی راستش تا میام خونه خوابم میبره تا آخر شب ، فکر کنم چند روزی میشه که خونمون شبیه همه چی شده جز خونه
تازگیا خیلی زود به زود گشنه م میشه ، بابایی میگه : خب کنجدت داره بزرگ میشه برا همینم هی دلت میخواد هر چی توی دست و بالته بخوری
من اسمتو انتخاب کردم، یه اسم دخملونه ی خیلی قشنگ ، نمیدونم چرا به دلم افتاده دخملی ... شاید برا اینکه یه خواب قشنگ دیدم و توی خوابم یه فرشته کوچولوی خیلی قشنگ بود که دستمو توی دستش گرفته بود و توی یه جایی مثل بهشت قدم میزدیم
بابایی دیشب که باهات حرف میزد اولش اسمتو صدا زد اما بعدش با یه شیطنت خاصی گفت : اصن از کجا معلوم دخمل باشه ؟؟؟ شایدم یه کاکل به سر باشه!! پس من برا اینکه بدش نیاد همون کنجد صداش میزنم
خیلی بابایی بدجنسی داری .... اون دلش میخواد پسر باشی و من دلم میخواد دخمل باشی
اما اینا به حرفه ، به دلمون اینو میخوایم که تو سالم باشی دونه انارم ، پسر یا دخمل بودنت هیچ فرقی نمیکنه
بعدآ نوشت :
الان که دارم اینا رو مینویسم روز بعدشه ها ، یادم رفت بگم تولد فاطمه زهرا هم بود ، خــــــــــب دیشب تولد بودیم و امروز با یه چند تا عکس خوشکل از تولد فاطمه زهرا اومدم
این عکس کیک تولدشه که خاله ناهید اصن راضی نبود و می گفت عکسی که آقای قناد بهمون نشون داده چی بوده و این چیه !!!!!!! عجب زمونه ای شده به خدا
بازم دست آقای قناد درد نکنه ، بااینکه من نخوردم اما به قیافه ش میومد خوشمزه باشه
اینم عکس جمعی از جوجه های جشنمون
از چپ به راست : امیرحسین نوه عموی فاطمه زهرا- یاسین داداش امیرحسین - فاطمه زهرا عشق من - متین - ابوالفضل - امیرعباس
جات خالی دونه ی انارم ، جشن خوبی بود ، هر چند که همه ش توی آشپزخونه در حال بخور بخور بودیم اما بازم خوش گذشت