مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

کنجد مامان

1392/11/26 9:00
1,235 بازدید
اشتراک گذاری

 

به دوستای گلم بگم که پستهام پاک نشدن اما بنا به دلایلی بصورت عدم نمایش در وبلاگ در اومدن

خیالتون تخت ، قرار نیست وبلاگم تغییر کنه ، آخه مگه کنجد من دل نداره که بدونه قبل از بودنش مامانش و خونواده ش چه آتیشایی میسوزوندن؟؟؟

کنجد من

هفته ای که گذشت یه هفته خاطره انگیز برا من و بابایی بود مخصوصأ 21 بهمن و دیروز ، تازه دیشب فهمیدم که حاضرم حتی همون لحظه جونمو فدای بابایی کنم، این روزا خیلی بهش سخت میگذره اما نمیخواد به روی من بیاره تا مبادا یه کم غصه بخورم، تنگنای زندگی که میگن برا من و بابایی یعنی الان.....

الان افتادیم توی سربالایی زندگی، حالا تا کی میخواد این سربالایی لعنتی ادامه داشته باشه و جون منو بابایی رو بگیره خدا میدونه ....

گفتن این حرفا جز ناراحت شدنم هیچ فایده ای نداره ، الان تنها دغدغه زندگی من تویی کنجد مامان.....

بزار از دیروز برات بگم :

دیروز روز عشاق بود، خیلی برنامه داشتم برا دیروز و روز سالگرد ازدواجمون اما هر دوتاش ماسمالی شد اونم بخاطر تو وروجک .... با اینکه فرصت نشد کیکی یا حتی شیرینی درست کنم اما سعی کردم با  کوچیکترین چیزها این روزها رو موندنی کنم

اولین سالگرد ازدواج مامان و بابایی کلی مهمون توی خونمون بود اما نه بخاطر اینروز قشنگ، بخاطر اینکه توی خونمون سفره ختم صلوات انداخته بودیم ، خواسته بابایی بود دلش میخواست با اینکار از خدا و ائمه خواهش کنه مراقبت باشن چشمک الهی آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــن

بعد از اینکه مهمونا رفتن و فقط خاله صدیقه و خاله ناهید توی خونمون بودن بابایی اومد توی خونه و با یه حرکت قشنگ چشمای منو از پشت گرفت و کادوشو بهم داد، اون لحظه خیلی قشنگ بود، هرگز فراموشش نمیکنم

بعد از اون بابایی رفت سرکار و منم با خاله ها رفتم ددر ، شبش بابایی اومد خونه خاله صدیقه دنبالم و برگشتیم خونه ، توی ماشین که نشستم حس کردم خیلی ناراحته ، توی چشماش دنیایی از غم بود ، دیدم داره زمینه بافی میکنه تا علت ناراحتیشو بهم بگه وقتی گفتم آقایی خب بگو چی شده جونمو به لبم رسوندی دیگه رسیده بودیم دم خونه ، گفت پیاده شو بعدأ میگم ، تا پیاده شدم یه حسی بهم گفت ماشینو نگاه کن ، بعععععععععععله بابایی زده بود عقب ماشین و له و لورده کرده بود ، منم خندیدم و بهش گفتم فدای یه تار موت اینکه غصه نداره ، یه کم ناراحت شده بودم اما نه بخاطر ماشین بخاطر اینکه میدونستم بابایی حاضره هر اتفاقی برا خودش بیفته اما وسیله کارش آخ نگه

این یه اخلاق بده که بابایی داره ، بارها هم بهش گفتم ماشین مال تصادفه اما خب غصه ش میشه

هیچی دیگه کنجد مامان اینجوری شد که برنامه مامانی ماس مالی شد و توی یه فضای بد کادوی بابایی رو بهش دادم ، هر چند که لبخند میزد اما توی چشماش غم بود که موج میزد

بابایی دنبال مال دنیا نیستا از این غصه میخورد که چند روز من بی ماشین میشم و حالا چجوری بریم بیرون و حالا چجوری برم سر کار و حالا و حالا و حالا ......

اینم از روز سالگرد ازدواجمون .....

اما دیروووووووووووووووز

دیروز جمعه بود ، برنامه ریخته بودم 5شنبه برم بیرون برا بابایی کادو ولنتاین بگیرم ، 5 شنبه صبح ساعت 5 بابایی رفت یزد ، کنجدی مامان هم کلی حال مامانو بد کرد جوری که مجبور شدم مرخصی بگیرم و برگردم خونه ، تمام مدت رو خوابیده بودم تا بابایی اومد ، طفلی بابایی هم بخاطر امتحانش تمام دیشبشو بیدار مونده بود ، خستگی راه هم بیشتر خسته ش کرده بود ، وقتی رسید خونه جنازه تشریف داشتن دیگه  این شد که بابایی همینجوری با لباسای تنش افتاد و خوابش برد حالا نمیدونستم سوئیچ ماشینو کجا گذاشته ؟؟ دلمم نیومد صداش بزنم و اینجوری شد که جور نشد 5 شنبه رو برم بیرون

دیروز مامانی کشیک کاری این هفته ش بود ، ساعت 12 به سمت خونه حرکت کردم، انقدر خدا خدا کردم که مغازه ها باز باشه تا بتونم کادو بگیرم ، کنجد مامان توی بافق جمعه ها شهر ارواحه یعنی عمرآ مغازه باز تو پیدا کنی اونم کادویی یا گل فروشی

اما از اونجایی که نمیدونم خدا بابایی رو خععععععلی دوس داره یا مامانی رو چند تا مغازه باز بود و منم خوشششحااااااااااااال کادومو خریدم و رفتم خونه، حالا دم در دعا میکردم بابایی خواب باشه ، نباشه ، خلاصه یه جوری باشه نبینه کادومو ، آخه همیشه سورپرایزام لو میره یعنی همیشه ها

بععععععععععله اینبارم مثل همیشه لو رفتیییییییییییییم ، بابایی اگه میدونست چجوری میخوام کادوشو بدم گوشاشو تیز نمیکرد بفهمه اونی که پشت سرم صدا میده چیه ؟؟ تقصیر خودش بود منم کادوشو همینجوری بهش دادم گریه

خیلی خوشحال شد و خععععععععععلی پسندید ، کادو بابایی یه قاب عکس شکل قلب بود که دو تا دختر پسر کوچولو پایین قاب نشسته بودن و پاهاشونو توی هم قفل کرده بودن ، بالای قاب عکس هم یه Love خوشکل نوشته بود ، توی آشپزخونه داشتم ناهارو حاضر میکردم که دیدم بابایی تموم آلبوما و عکسا رو ریخته دورشو داره دنبال عکس میگرده بندازه توی قاب نیشخند هر کدومو میذاشت کله خودش از قاب میزد بیرون خندهنیشخندزبان

بهم گفت : خانومی این عکسا هیچکدوم به درد نمیخوره باید یه عکس مختص این قاب بندازیم! منم گفتم یعنی تو دلت نمیخواد عکس کنجد منو بذاری توی این قاب خوشکل؟؟؟؟

بابایی هم گفت : آهااااااااااااااااا پس تو این قابو برا کنجدت خریدی نه من متفکر

عجب غلطی کردیما ، حالا بیا و درستش کن ..... نه بابا گفتم عکس سه تاییمونو بندازیم توشابله

عصری حاضر شدیم با بابایی بریم بیرون اما توی ماشین که نشستیم بابایی گفت من تو رو میذارم خونه خاله صدیقه خودم چندجایی کار دارم بعد میام دنبالت و میریم بیرون

یه کم غصه م شد اما قبول کردم غافل از اینکه نقشه بابایی بود برا این روز قشنگ

خاله صدیقه خونه نبود، رفتیم پیش خاله ناهید

یه ساعت بعد بابایی اومد اما با دستای پُر .... همیشه میزنه رو دست من ، کادوهامو دوست داشتم کنجدی مامان، اما بیشتر از اون بابایی رو و تو رو

امروز صبح برا نماز بیدار شده بودم ، رفتم توی آشپزخونه آب بخورم ، داشتم میومدم بیرون که دیدم یه قلب گنده روی اُپن آشپزخونه ست ، چون تاریک بود اینجوری به چشمم اومد ، یه کارت پستال گنده به شکل قلب بود ، روش پر از گلای رز قشنگ ، پشتشم یه عالمه قلبای کوچیک اکلیلی

اما متن توش وجودمو به آتیش کشید، تا نیم ساعت آروم آروم گریه میکردم ، البته از خوشحالی ، دقیقأ مثل الانگریه

بابایی خیلی قشنگ نوشته بود خیییییییییییییییییلی، جمله آخرش :

هیچی ندارم که به پات بریزم اما ذره ذره وجودم به فدات عشقم

بعععععععععله عسل مامان اینم خاطره این روزهای قشنگ و به یاد موندنی من وبابایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامی محمدمهدی
27 بهمن 92 10:28
مهدیه جون سالگرد ازدواجتون مبارک باشهانشاالله سالهای سال کنار هم و با وجود نازنین، کنجدای خوشگلتون شاد و خرم زندگی کنید
آرین
27 بهمن 92 18:29
سلام خاله مهدیه, چرا دیگه به من سر نمی زنید!!؟ سالگرد ازدواجتون رو تبریک می گم امیدوارم همیشه زندگیتون پر از عشق باشه. اجازه هست لینکتون کنم خاله؟
✿مامان علی خوشتیپ✿
28 بهمن 92 9:49
سلااااااااااام مهدیه جون...الهی قربونت بشمممممم...نی نی داری؟ وای که چقدر خوشحال شدم...ایشاالله به سلامتی به دنیا بیاد آفرین به خانومی و آقایی با احساس...عشقتون مستدام
کاکل زری یا ناز پری
29 بهمن 92 18:19
مهدیه جونممممممممممم حالت خوبه؟؟ میدونم تحمل روزای اول باردرای خیلی سخته ولی بعدش خیلی شیرینه عزیزم .استراحت کن تا میتونی.انشاالله عشقتون همیشه پا برجا باشه تو این دنیا هیچی جز محبت و عشق نمیمونه ماشاالله به این همسر خوش ذوق و مهربون
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
قربون محبتت عزیز دلم
مبین فرفری
18 اسفند 92 10:53
سلام عزیزم بابا از این به بعد باید بگیم مامانی چطوری مبارک باشه