مهمونی دوره ای دوستام
دیروز مهمونی دوره ای خونه من بود ، از روز قبلش کیک و دسرمو حاضر کرده بودم و دیروز تنها پخت غذاها میموند ، صبح قبل از اینکه بیام سر کار گوشت و مواد فریز شده رو گذاشتم بیرون تا برا ظهر که برمیگردم خونه آماده باشه ، ساعت 12 بود که مجوز گرفتم و اومدم خونه اما تا اومدم دست به کار بشم آبجی ناهید بهم زنگ زد و با صدای گریون یه خبر بد بهم داد که کلأ به هم ریختم و فاز مهمونی از سرم پرید
متآسفانه شوهرش توی یه اتفاق توی محل کارش سوخته بود و همون شب قبلش برده بودنش یزد اما آبجی ناهید خبر نداشت و دیروز ظهر بود که خبردار شده بود ، داشت بال و پر میزد که بره پیش شوهرش و از من خواست که همسری ببرتش اما متاسفانه همسری دانشگاه بود و موبایل پیخی خی
خیلی حالش بد بود ، فوری حاضر شدم که برم پیشش تا تنها نباشه و فکرامونو بریزیم روی هم و ببینیم چیکار باید کنیم ، رفتم خونه آبجی ناهید ، طفلی متین و فاطمه زهرا بق کرده بودن و یه گوشه نشسته بودن ، دلم خیلی براشون سوخت ، آبجی ناهیدم داشت تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده و تمام اون لحظات مثل ابر بهاری گریه میکرد و منم باهاش گریه میکردم ، عقلم از کار افتاده بود و اصن نمیتونستم بهش دلداری بدم ، یه لحظه خودمو جای اون گذاشتم ، درکش میکردم ، خیلی سخته خیلی ، فقط میخواست بره شوهرشو ببینه حالا از شانسش به هر کدوم از داداشا هم میزنگیدیم سرکار بودن ، منم ماشین داشتم اما همسریو نمیشد پیدا کرد ، یه لحظه به ذهنم رسید به داداش حامد بزنگمو ازش بخوام بیاد ماشین منو ورداره و ببرتش ، زنگیدم بهش اونم سرکار بود و تا 6 میموند ، ازش خواهش کردم بیاد و آبجی رو ببرتش یزد که اونم قبول کرد و خوشبختانه آبجی ناهید یه کم آروم تر شد ، داداش حامد اومد دنبالش و آبجی ناهید و آبجی صدیقه و .. همگی دسته جمعی رفتن یزد ، ازشون خواستم یه خبری به منم بدن تا از نگرانی در بیام ، منم برگشتم خونه م اما دیگه حس و حالی برا مهمونی نداشتم ، میخواستم به دوستام زنگ بزنم و کنسلش کنم، خیلی نگران شوهر آبجی ناهید بودم ، براش صلوات نذر کردم تا حادثه ای که براش پیش اومده سطحی باشه و به امید خدا زود برگرده خونه ، تا اینکه زمان گذشت و گذشت و زنگ زدم به آبجی ناهید ، پیش شوهرش بود ، خدا رو شکر سوختگی موضعی بود ، با شنیدنش یه کم آرومتر شدم
حالا دست دلم به کار میرفت ، مشغول آشپزی و خورده ریزای مهمونی شدم اما در هر صورت مهمونی امشب اونجور که باید پیش نمیرفت ، به روی مهمونام هم نیاوردم تا لااقل مهمونی به اونا خوش بگذره
5 تا مهمون داشتم و منوی غذایی به انتخاب دوستام بود ، جای شما خواننده های عزیزم وبلاگمم خالی، به من اونجور که باید خوش نگذشت اما خدا رو شکر مهمونام راضی و خندون از خونه م رفتن
حالا یه چند تا عکس از غذاهای مهمونی میذارم تا حال و هواتون عوض بشه
سفره شام از نمای کلی
یه کم جمع و جورترش
شمع ها رو هم فراموش کردم روشن کنم
برشی از کیک موج دار خوشمزه م
مافین های پیتزا
بورانی بادمجون
ترشی کلم قرمز و لبوی خودم ساز
ژله خورده شیشه
شیرینی برنجی
پارچ آب ، متاسفانه از ظرف نوشیدنی عکس ندارم
درسته مهمونی دادن خستگی داره و همسری همیشه بهم میگه خودتو خیلی خسته میکنی و هر دفعه میام خونه توی آشپزخونه ای اما من از اینکارا لذت میبرم و خستگیهاشو حس نمیکنم
هر چند از اینکه امروز بعد از ظهر که رفتم خونه باید خونه و ظرفارو جمع و جور کنم ، کلی عزا گرفتم اما خدا رو شکر یکیو دارم که توی این شرایط به دادم میرسه