مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

مهمونی دوره ای دوستام

1392/10/18 9:36
1,643 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز مهمونی دوره ای خونه من بود ، از روز قبلش کیک و دسرمو حاضر کرده بودم و دیروز تنها پخت غذاها میموند ، صبح قبل از اینکه بیام سر کار گوشت و مواد فریز شده رو گذاشتم بیرون تا برا ظهر که برمیگردم خونه آماده باشه ، ساعت 12 بود که مجوز گرفتم و اومدم خونه اما تا اومدم دست به کار بشم آبجی ناهید بهم زنگ زد و با صدای گریون یه خبر بد بهم داد که کلأ به هم ریختم و فاز مهمونی از سرم پرید

متآسفانه شوهرش توی یه اتفاق توی محل کارش سوخته بود و همون شب قبلش برده بودنش یزد اما آبجی ناهید خبر نداشت و دیروز ظهر بود که خبردار شده بود ، داشت بال و پر میزد که بره پیش شوهرش و از من خواست که همسری ببرتش اما متاسفانه همسری دانشگاه بود و موبایل پیخی خی

خیلی حالش بد بود ، فوری حاضر شدم که برم پیشش تا تنها نباشه و فکرامونو بریزیم روی هم و ببینیم چیکار باید کنیم ، رفتم خونه آبجی ناهید ، طفلی متین و فاطمه زهرا بق کرده بودن و یه گوشه نشسته بودن ، دلم خیلی براشون سوخت ، آبجی ناهیدم داشت تعریف میکرد که چه اتفاقی افتاده و تمام اون لحظات مثل ابر بهاری گریه میکرد و منم باهاش گریه میکردم ، عقلم از کار افتاده بود و اصن نمیتونستم بهش دلداری بدم ، یه  لحظه خودمو جای اون گذاشتم ، درکش میکردم ، خیلی سخته خیلی ، فقط میخواست بره شوهرشو ببینه حالا از شانسش به هر کدوم از داداشا هم میزنگیدیم سرکار بودن ، منم ماشین داشتم اما همسریو نمیشد پیدا کرد ، یه لحظه به ذهنم رسید به داداش حامد بزنگمو ازش بخوام بیاد ماشین منو ورداره و ببرتش ، زنگیدم بهش اونم سرکار بود و تا 6 میموند ، ازش خواهش کردم بیاد و آبجی رو ببرتش یزد که اونم قبول کرد و خوشبختانه آبجی ناهید یه کم آروم تر شد ، داداش حامد اومد دنبالش و آبجی ناهید و آبجی صدیقه و .. همگی دسته جمعی رفتن یزد ، ازشون خواستم یه خبری به منم بدن تا از نگرانی در بیام ، منم برگشتم خونه م اما دیگه حس و حالی برا مهمونی نداشتم ، میخواستم به دوستام زنگ بزنم و کنسلش کنم، خیلی نگران شوهر آبجی ناهید بودم ، براش صلوات نذر کردم تا حادثه ای که براش پیش اومده سطحی باشه و به امید خدا زود برگرده خونه ، تا اینکه زمان گذشت و گذشت و زنگ زدم به آبجی ناهید ، پیش شوهرش بود ، خدا رو شکر سوختگی موضعی بود ، با شنیدنش یه کم آرومتر شدم

حالا دست دلم به کار میرفت ، مشغول آشپزی و خورده ریزای مهمونی شدم اما در هر صورت مهمونی امشب اونجور که باید پیش نمیرفت ، به روی مهمونام هم نیاوردم تا لااقل مهمونی به اونا خوش بگذره

5 تا مهمون داشتم و منوی غذایی به انتخاب دوستام بود ، جای شما خواننده های عزیزم وبلاگمم خالی، به من اونجور که باید خوش نگذشت اما خدا رو شکر مهمونام راضی و خندون از خونه م رفتن

حالا یه چند تا عکس از غذاهای مهمونی میذارم تا حال و هواتون عوض بشه لبخند

سفره شام از نمای کلی

یه کم جمع و جورترش

شمع ها رو هم فراموش کردم روشن کنم

برشی از کیک موج دار خوشمزه م

مافین های پیتزا

بورانی بادمجون

ترشی کلم قرمز و لبوی خودم ساز

ژله خورده شیشه

شیرینی برنجی

پارچ آب ، متاسفانه از ظرف نوشیدنی عکس ندارم

درسته مهمونی دادن خستگی داره و همسری همیشه بهم میگه خودتو خیلی خسته میکنی و هر دفعه میام خونه توی آشپزخونه ای اما من از اینکارا لذت میبرم و خستگیهاشو حس نمیکنم

هر چند از اینکه امروز بعد از ظهر که رفتم خونه باید خونه و ظرفارو جمع و جور کنم ، کلی عزا گرفتم اما خدا رو شکر یکیو دارم که توی این شرایط به دادم میرسه قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان کوثری
18 دی 92 9:56
طراحی و چاپ تقویم سال1393 با عکس اختصاصی کودک شما طراحی و چاپ تم های جشن تولد و .... طراحی انواع کلیپ های تولد و جشن ها و مراسم کوچولوهای گلتون و همچنین تهیه کیت های تندیس دست و پای کودک خدمتی جدید از تم پارتی http://temparti.blogfa.com/
مامی محمدمهدی
18 دی 92 14:12
خدارو شکر که به خیر گذشته ووووووووی چه سفره رنگارنگ و خوشمزه ای بازم به خاندان شوهریت حسودیم شد،که یه همچین عروس باذوق و خوش سلیقه ای دارن
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
مامی مهدی جاااااااااااااااااان به شوهرم حسادت کن نه به خاندانش
مامان زهرایِ امیرعلی
21 دی 92 21:04
کشتی منو.سرم درد گرفت.اولش فکر کردم اون بنده خداهه که تو معدن سوخته و فوت شده ،زبونم لال شوهر خواهرته نمیشد همون اول بگی به خیر گذشته تا نخوام اینقد تا آخرش حرص بخورم
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
خدا نکنه ، زبونتو گاز بگیر تو اگه نویسندگی بلد بودی میفهمیدی کجای داستان رو باید به اوج برسونی
JjYNtTypZaENH_JhVsFs8ueqCowrWqkB8x0Cud8ONHV1WupmNu3VFm22qDHKzpVq
21 دی 92 21:05
زین پس مهمونی خواسی بدی منم دعوت کن گدا.خدا رو شکر کم خوراکم
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
یکی تو کم خوراکی یکی هم بامشاد
JjYNtTypZaENH_JhVsFs8ueqCowrWqkB8x0Cud8ONHV1WupmNu3VFm22qDHKzpVq
21 دی 92 21:06
یه مهمونیم برا منو وحیده دستو پا کن ازت کم نمیشه .چیششششششششش
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
اتفاقأ مهمونم وحیده هم بود با سامی جغله ش
مامان هستي
22 دی 92 13:43
آفرين به خانم هنرمند . خدا قوت . آفرين به اين سليقه . انشااله موفق و سربلند باشي .
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
مرسی عزیزم ، ممنون از تشویقاتت خانم همکار
مامان پریسا
23 دی 92 1:21
سلام مهدیه جون خوبی؟ وای وای چه اتفاق بدی. خیلی خدا بهشون رحم کرده خدا رو شکر به خیر گذشت.
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
خوبم عزیزم آره خدا رو صدهزار مرتبه شکر
مامان پریسا
23 دی 92 1:23
و اما مهمان داری.... به به عجب غذاهایینصفه شبی گرسنم شدمیگم اون مافین پیتزا چی چی بود اون وسط؟ لفطا طرز تهیه؟
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
مامی پریسای شکمو دستور توی پست بعدی
مامان آیلار
23 دی 92 12:44
خدارو شکر که به خیر گذشت .به نظرم این خاطرات تلخو ثبت نکنی بهتره که زودی فراموش بشن بره . بجاش همین غذاهای خوشمزه رو بذار . راستی منم جوگیر کردی رفتم مسقطی درس کردم !!!!!! شوهرم کدو دوس نداره ولی از همو صندلا با سیب زمینی آب پز درس کردم ............... خیلی وقت کم میارم ولی چه کنیم آدمو ......... بگیره ، جو نگیره . !!!!
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
وصف حالم بود عزیزم ، همینو بگو ، دعا کن جو نگیرتت خوشحالم که استفاده ای بردی
مبین فرفری
2 بهمن 92 0:57
میشود انقدر کبری و صغری نبافی زود میگفتی چی میشود بابا ،خدارو شکر بلا دور شد . میگما حالا دست دلت به کار نبود انقدر بریزو به پاش کردی آجی جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
همه هیجان داستان به همینشه خووووو بعله میبینی من همچین آدمیم خخخخخخ
مبین فرفری
2 بهمن 92 0:58
راستی بیا ببین چند روزه کجا بودم
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
بعله دیدم فشن جونمو
سمیه
4 بهمن 92 23:47
عزیزززززززززززززززززم. واقعا شما کد بانو هستی
ღ.مامان مهديه.ღ
پاسخ
قربون لطف و محبتت عزیم و همچنین شما