مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

لذت مادرانه😍😊☺️

تا سه سال قبل هفته ای حداقل دو تا فیلم میدیدم. دنبال کتابهای جدید بودم. به تمام کارهام می رسیدم. سرساعت میخوابیدم، به موقع بیدار میشدم. ️ هیچوقت تاخیری برای حضور تو اداره نداشتم. هر وقت دلم میخواست یه لیوان چای برای خودم درست میکردم و می نشستم برنامه هفتگی می نوشتم. تو ماشین فقط به موسیقی مورد علاقم گوش میدادم از بیداد شجریان تا سرمستی قربانی. شب تصمیم میگرفتم و صبح اجرا میکردم. الان که نگاه میکنم می بینم تعداد فیلم هایی که تو این سه سال دیدم به تعداد انگشتای دستمه اما شونصد بار باب اسفنجی آشپز میشود رو دیدم. اگه روزی پلنگ صورتی نبینم روزم شب نمی شه.🤢 انقدر سری کتابهای حسنی رو خوندم که حفظ شدم. سه یا چهار تا آهنگ ...
24 مهر 1396

دو سال و ده ماهه

امروز قند عسل من دو سال و ده ماه و بيست روز داره .... در حاليكه كمتر از يك ماه و نيم ديگه سه ساله ميشي مدتهاست نتونستم اينجا از شيطنت ها و دل مشغوليهام برات بنويسم واي واي واي مسيح من. عمر من. زندگي من. هستي من هرچقدر بگم از علاقه م از عشقم به تو باز هم ناگفتني زياد هست و عشق من و بابايي به تو پايدارتر از قبل توي اين مدت اتفاقات تلخ و شيرين زيادي تو زندگيمون افتاده .. توي اين روزهايي كه گذشته تغييرات زيادي كردي و هر روز نقطه ي مجهولي در تو كشف ميشه اجازه بده كمي از حرفاي قشنگنو اينجا به يادگار برات بذارم دلم براي چپ و چوله حرف زدنهاي قديمت يه ريزه شده. امروز داشتم پستهاي گذشته وبلاگتو ميخوندم آآآآآآآي كه چقدر دلتنگ قديما شد...
28 مرداد 1396

در آستانه یک سال و هشت ماهگی

مدتهاست از وبلاگ جوجه فرنگیم غافل شدم ، یا شایدم بهتره بگم از خیلی چیزا غافل موندم و دست دلم به خیلی کارها نمیره اما زمان میگذره و بچه ها بزرگ میشن و ما پیر و پیرتر.... جوجه فرنگی منم برا خودش مردی شده و الان هم بدو بدو میکنه هم کلی کلمه بلده، بی نهااااااااااااااااااااایت شیطونه و منم از دستش عاصی شدم و به اینجام رسونده (الان دقیقأ فهمیدی به کجا خخخخخخ) عاشق این چپه چوله حرف زدنتم و عششششششششششق میکنم هر چیو ازت میپرسم همون چپ و چوله تکرار میکنی و دل منو غنج میبرونی حالا بشنویم از فرهنگ لغت دردونه من : جوجه : چی چیر پنکه : من تِه بادکنک : بااااااااااا دی قاشق : آتق شکلات : توتول آب : آبو بارون : آبووووووووو م...
3 خرداد 1395

چه دلتنگ اینجا بودم

سلام تمشک قشنگ مامان آآآآآآآآآآآخ که تو این مدت چقدر غصه خوردیم و ناراحتی تو وجودمون غوطه ور بود ، نه فقط من و بابایی بلکه کل فامیل غصه دار بودن و همه نگران سلامتی تو وروجک من دقیقأ 4 روز مونده به تولدت علائم سرماخوردگی در تو مشهود شد ، وقتی بردیمت دکتر یه ویزیت ساده کرد اما ما کجا خبر داشتیم چی در انتظارمونه !!!! نمیدونی چقدر برای تولد یک سالگیت برنامه داشتم ... چه تم قشنگی برات طراحی کرده بودم و چیا توی سرم بود امااااااااااااااااااااا سرماخوردگی کوچیک تو تبدیل به دلمشغولی بزرگی برای خونواده مون شد .... دقیقأ روز تولدت رنگ پوست بدن و صورتت به زردی همچون رنگ زردچوبه تبدیل شد و لبهات به کبودی میزد ... وقتی بردیمت دکتر بعد از آزمایشها...
21 آبان 1394

چهره ی معصومت دلمو میلرزونه

سلام دردونه ی من گاهی وقتا که ذهنم رو از اوضاع آشفته روزانه خالی میکنم دلم پر میکشه به سمتت و یاد اوقاتی میفتم که صبح ها قبل از 7 صبح پسرکم رو باید بدخواب کنم و بکشونمش توی بغلم و راهی گذروندن یه روز دیگه باشیم ... تموم مسیر چشم میدوزم به صورت معصومت و اون چشمای قشنگ و مژه های بلندت و یهو دلم میلرزه .. با خودم میگم گناه این طفلکی چیه که باید جور من و بابایی رو به دوش بکشه و روزهایی که موج شیطنت توی تن و بدنشه و احتیاج به تخلیه داره مامانشو کنارش نبینه و احساسش نکنه .... خیلی سخته پسرکم ... این حس رو فقط مامانهایی که مجبورن ساعتها کوچولوی قشنگشون رو از خودشون دور کنن درک میکنن و میفهمن .... نازدونه مامان شاید جسمم، تنم، بدنم کنارت نباشه...
10 مرداد 1394

9 ماهگی مرد کوچیک خونه مون

سلام ناز دونه من ... با یه حال زار نشستم تا از اتفاقات چند روز گذشته بگم اما حال زارم بخاطر بیخوابیها و نگرانیهای شب گذشته ست ، مسیحم .... چی شده بود نمیدونم چه دردی داشتی نمیدونم اما دیشب نیمه های شب یهو توی خواب فریااااااااااااااااااااد زدی و گوله گوله اشک میریختی ، بغلت کردم و توی بغلم فشردمت اما گریه هات شدت میگرفت .... سرم درد میکرد، چشمام سیاهی میرفت ، پاشدم توی بغلم تکون تکون رات میبردم اما بازم گریه بازم اشک ... سرم گیج میرفت گذاشتمت تو بغل بابایی و تلو تلو خورون رفتم توی آشپزخونه تا برات دارویی چیزی بیارم مرحم دردت بشه ... خب چی ببرم؟؟؟ اصن پسرکم چش شده؟؟ دلش درد میکنه؟ پهلو درده؟ خواب بد دیده؟؟؟ واااااااااااااااای نمیدونم .... با ش...
10 تير 1394

بازم دیر رسیدم

سلام عشق مامی امروز 5 شنبه س و مامی اومده اداره ، این روزها اداره وحشتناکه .. کارها صدچندان شده و ما بخاطر تعمیر ساختمونمون خونه به دوش شدیم ... در هر صورت روزهای سختیه ولی هر جوری بود دیگه امروز باید وبلاگ تو رو آپ میکردم .... بازم نشد روز خودش هشت ماهگیتو تبریک بگم کوچولوی من ... چقدر زود روزها میگذرن و نازدونه مامان بزرگ و بزرگ تر میشه اما اینکه این مدت یه کم لاغر و نحیف شدی یه کم نگرانم کرده جوریکه هر کسی میبینتت اولین حرفی که میزنه اینه ::::> چقدر صورتش کوچولو شده همیشه اینو میدونستم کوچولوهایی که مامان شاغل دارن خیلی در حقشون ظلم میشه ، گاهی اوقات وقتی توی بغلم میگیرمت که ببرمت خونه پرستارت توی صورتت خیره میشم و اشک توی چ...
14 خرداد 1394