مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

چه دلتنگ اینجا بودم

سلام تمشک قشنگ مامان آآآآآآآآآآآخ که تو این مدت چقدر غصه خوردیم و ناراحتی تو وجودمون غوطه ور بود ، نه فقط من و بابایی بلکه کل فامیل غصه دار بودن و همه نگران سلامتی تو وروجک من دقیقأ 4 روز مونده به تولدت علائم سرماخوردگی در تو مشهود شد ، وقتی بردیمت دکتر یه ویزیت ساده کرد اما ما کجا خبر داشتیم چی در انتظارمونه !!!! نمیدونی چقدر برای تولد یک سالگیت برنامه داشتم ... چه تم قشنگی برات طراحی کرده بودم و چیا توی سرم بود امااااااااااااااااااااا سرماخوردگی کوچیک تو تبدیل به دلمشغولی بزرگی برای خونواده مون شد .... دقیقأ روز تولدت رنگ پوست بدن و صورتت به زردی همچون رنگ زردچوبه تبدیل شد و لبهات به کبودی میزد ... وقتی بردیمت دکتر بعد از آزمایشها...
21 آبان 1394

چهره ی معصومت دلمو میلرزونه

سلام دردونه ی من گاهی وقتا که ذهنم رو از اوضاع آشفته روزانه خالی میکنم دلم پر میکشه به سمتت و یاد اوقاتی میفتم که صبح ها قبل از 7 صبح پسرکم رو باید بدخواب کنم و بکشونمش توی بغلم و راهی گذروندن یه روز دیگه باشیم ... تموم مسیر چشم میدوزم به صورت معصومت و اون چشمای قشنگ و مژه های بلندت و یهو دلم میلرزه .. با خودم میگم گناه این طفلکی چیه که باید جور من و بابایی رو به دوش بکشه و روزهایی که موج شیطنت توی تن و بدنشه و احتیاج به تخلیه داره مامانشو کنارش نبینه و احساسش نکنه .... خیلی سخته پسرکم ... این حس رو فقط مامانهایی که مجبورن ساعتها کوچولوی قشنگشون رو از خودشون دور کنن درک میکنن و میفهمن .... نازدونه مامان شاید جسمم، تنم، بدنم کنارت نباشه...
10 مرداد 1394

9 ماهگی مرد کوچیک خونه مون

سلام ناز دونه من ... با یه حال زار نشستم تا از اتفاقات چند روز گذشته بگم اما حال زارم بخاطر بیخوابیها و نگرانیهای شب گذشته ست ، مسیحم .... چی شده بود نمیدونم چه دردی داشتی نمیدونم اما دیشب نیمه های شب یهو توی خواب فریااااااااااااااااااااد زدی و گوله گوله اشک میریختی ، بغلت کردم و توی بغلم فشردمت اما گریه هات شدت میگرفت .... سرم درد میکرد، چشمام سیاهی میرفت ، پاشدم توی بغلم تکون تکون رات میبردم اما بازم گریه بازم اشک ... سرم گیج میرفت گذاشتمت تو بغل بابایی و تلو تلو خورون رفتم توی آشپزخونه تا برات دارویی چیزی بیارم مرحم دردت بشه ... خب چی ببرم؟؟؟ اصن پسرکم چش شده؟؟ دلش درد میکنه؟ پهلو درده؟ خواب بد دیده؟؟؟ واااااااااااااااای نمیدونم .... با ش...
10 تير 1394

بازم دیر رسیدم

سلام عشق مامی امروز 5 شنبه س و مامی اومده اداره ، این روزها اداره وحشتناکه .. کارها صدچندان شده و ما بخاطر تعمیر ساختمونمون خونه به دوش شدیم ... در هر صورت روزهای سختیه ولی هر جوری بود دیگه امروز باید وبلاگ تو رو آپ میکردم .... بازم نشد روز خودش هشت ماهگیتو تبریک بگم کوچولوی من ... چقدر زود روزها میگذرن و نازدونه مامان بزرگ و بزرگ تر میشه اما اینکه این مدت یه کم لاغر و نحیف شدی یه کم نگرانم کرده جوریکه هر کسی میبینتت اولین حرفی که میزنه اینه ::::> چقدر صورتش کوچولو شده همیشه اینو میدونستم کوچولوهایی که مامان شاغل دارن خیلی در حقشون ظلم میشه ، گاهی اوقات وقتی توی بغلم میگیرمت که ببرمت خونه پرستارت توی صورتت خیره میشم و اشک توی چ...
14 خرداد 1394

با دیدنت جون دوباره میگیرم ...

سلام گل پسرکم ، قشنگ مامان که روز به روز شیرین تر میشی و خوردنی تر .... این روزها رو نمیدونم چجوری میگذرن اما خییییییییلی سخت میگذرن چرا که شدیدأ درگیر کار و زندگی هستیم و روز و شبمون یکی و قاطی پاتی شده ... هنوزم باورم نمیشه بیشتر از 50 روز از سال جدید گذشته ... انگار همین دیروز بود که سال نو تحویل شد و همه شور و شوق عید دیدنی رو داشتن .... حالا از اینا بگذریم و بریم سراغ عشقولی مامی .... گومبولوی مامی شیرین زبونیاش صد چندان شده ، جدیدآ تا ولت میکنم دمر میشی و هر چیزی کنار دستت باشه فوری راستقیم توی دهنته ، خیلی باید مواظب باشم چیزی دور و ورت ولو نباشه ... به شدت دلت میخواد بشینی اما هنوز نمیتونی بصورت مستقل بشینی خیلی کم در حد چند...
19 ارديبهشت 1394

ورود به 7 ماهگی و شروع دردسرها

نفس مامان چطوره؟؟؟ بازم فرصتی نصیبم شد تا بیام برات بنویسم که این روزها رو چطور گذروندی و گاهی چقدر خودتو اذیت کردی و مامی رو ناراحت .... روزهای آخر سال 93 که آخرین روزهایی بود که مامی کنار پسرش بود و این روزها مقارن شده بود با خونه تکونی برای عید و شیرینی پزون عید ... نمیتونم بگم چقدر اون روزها بیقراری کردی و بیخودی گریه میکردی شاید تو هم میدونستی که مامان تا چندین روز آینده تنهات میذاره ... هر جوری بود مسیح بغل خونه تکونی رو تموم کردم البته طی چندین هفته ... دو روز مونده به سال تحویل رو هم به کمک خاله صدیقه و جوجه هاش شیرینی ها رو پزوندیم ... یه روز قبل از عید هم گل پسرم و مامی و بابایی رفتن بیرون برا خرید لوازم هفت سین همیشه عا...
22 فروردين 1394
1