مسیح قندعسل مامسیح قندعسل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ღ.ناز دونه ی من.ღ

خسته م

مشکلات زندگی علاوه بر قلب و روحم جسممو هم داره نابود و ویرون میکنه خدا خودش میدونه اگه الان تو توی بطنم نبودی با دل و جون مرگ رو ازش طلب میکردم چرا که شیرین تر از اون نیست دلم برا بچگیم تنگ شده برا وقتایی که تنها دغدغه ذهنم فقط درس خوندن و نمره خوب آوردن بود ، برا روزایی که خوش و خرم بودم و هیچی از غم روزگار توی دلم خونه نداشت نمیدونم چرا خدا صدامو نمیشنوه؟ چرا به من دختر کوچولوی بدش ترحم نمیکنه؟ چرا خطاهامو نمیبخشه؟ چرا تا عمر دارم میخواد ازم تاوان بگیره؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
24 اسفند 1392

حبه انگورم

عشق مامانی ، قربونت بررررررررررررم من از دو روز پیش که پیش خانوم دکتر بودیم و صدای اون قلب کوچولوتو شنیدم و اندازه تو بهم نشون داد چندین برابر عااااااااااااااااااااااااااااشقت شدم قبل از اینکه برم توی مطب بابایی خیلی دلش میخواست میتونست میومد و اونم صدای قلب کوچولوتو میشنید، منم برا اینکه بابایی رو به آرزوش برسونم دور از چشم خانوم دکتر گوشیمو بردم توی اتاق و صدای قلبتو ضبط کردم ، نمیدونی با چه ذوقی هی صدای ضبط شده رو ریپلای میکرد و با ذوق گوش میداد حالا بماند که وقتی رسیدیم بافق تموم خوشی و ذوقمون از دماغمون در اومد ، متین گم شده بود و همه هراسون اینور و اونور دنبالش میگشتن ، کسی به من خبر نداده بود اما به محضی که رسیدیم در خونه دخت...
21 اسفند 1392

تو عشق مامانی

  بخوام به سن نرم افزاره صدات بزنم باید بگم زغال اخته اما عشق مامانی کجا و زغال اخته کجاااااااا!!! یه هفته برمیگردیم عقب و لوبیای سحر آمیز خوشکلم صدات میزنم لوبیای مامانی میبینی چه زود داری بزرگ میشی و مامانی از این بزرگ شدنت لذت میبره ؟!! خیلی دلم میخواد این ماههای اول تموم بشه و این خستگی ازم دور بشه ، کلأ از همه چیز افتادم ، دست دلم به هیچ کاری نمیره ! انقدر کارای عقب افتاده دارم که حالا بماند چند تا سفارش تقویم هم دارم که باید حاضرشون کنم اما تقریبا میتونم بگم الان نزدیکه 50 روزه لپ تاپمو حتی روشن هم نکردم . تا سر کارم با خودم میگم امروز که رفتم خونه فلان کارو فلان کارو حتمأ انجام میدم اما انگاری جدیدأ خونه مون...
10 اسفند 1392

خستگی و خستگی و خستگی

  نمیدونم به کدوم منبع و به کدوم دکتری میشه اعتماد کرد ، هر کدوم یه حرفی میزنن دیگه گیج شدم ، به کدوم حرفشون گوش بدم؟ کی چیو درست میگه؟؟؟ دیروز یه نرم افزار راجع به مسائل بارداری برای گوشیم دانلود کردم ، نرم افزار جالبیه نشون میده هفته به هفته نی نی چه شکلیه؟ چه نوع ورزشهایی رو باید انجام داد حتی کلی اسم کوچولوهای ناز رو توی خودش داره ، اما خب کلی هم تفاوت با مطالبی که توی یه سایت دیگه خونده بودم داره ، برا همین میگم نمیشه فهمید به کدوم منبع میشه اعتماد کرد درست مث دکترهای بافق و یزد میمونه که همونقدری که بینشون مسافت راه هست روی حرفاشون هم تفاوت وجود داره و حرفای همدیگه رو نقض میکنن یادمه یه هفته قبل از اینکه برم مطب دکتر کر...
29 بهمن 1392

کنجد مامان

  به دوستای گلم بگم که پستهام پاک نشدن اما بنا به دلایلی بصورت عدم نمایش در وبلاگ در اومدن خیالتون تخت ، قرار نیست وبلاگم تغییر کنه ، آخه مگه کنجد من دل نداره که بدونه قبل از بودنش مامانش و خونواده ش چه آتیشایی میسوزوندن؟؟؟ کنجد من هفته ای که گذشت یه هفته خاطره انگیز برا من و بابایی بود مخصوصأ 21 بهمن و دیروز ، تازه دیشب فهمیدم که حاضرم حتی همون لحظه جونمو فدای بابایی کنم، این روزا خیلی بهش سخت میگذره اما نمیخواد به روی من بیاره تا مبادا یه کم غصه بخورم، تنگنای زندگی که میگن برا من و بابایی یعنی الان..... الان افتادیم توی سربالایی زندگی، حالا تا کی میخواد این سربالایی لعنتی ادامه داشته باشه و جون منو بابایی رو بگیره خدا می...
26 بهمن 1392

تولد ملیکا و امیرعباس

  خدا قسمت کنه نصیبم بشه بعد از اتفاقات بیام اینجا و پست بذارم نه یه سال بعد از اون اتفاق، حالا بازم جای شکرش باقیه فقط چند روز ازش گذشته لابد یادتونه گفتم 5 شنبه تولد پیش رو داریم ، خب هر کی نفهمیده دیگه مخ ملاجش تاب داره چون توی عنوان پستم تابلوئه دیگه بععععععععععله 5 شنبه گذشته تولد ملیکا و امیرعباس بود ، نه اینکه توی یه روز و یه ماه دنیا اومده باشن نووووووووچ ، تولد ملیکا در اصل آذر بود اما چون توی دهه محرم بود قرار شد با تولد امیرعباس توی یه روز برگزار بشه حالا 5 شنبه ست ، سرکار بودم که آبجی صدیقه زنگید و گفت اگه میتونی برا تزیینات خونه بیا کمکم ، منم قول ساعت 3 رو بهش دادم ، حدودای 3 و نیم تا 4:40 اونجا بودم و با داداش...
6 بهمن 1392

امیرعباس شیطون

بعد از شش هفت روز خونه نشینی، تا همسری رفت سرکار از خونه زدم بیرون ، رفتم سمت خونه آبجی صدیقه ، مثل همیشه خونه گرم و امیرعباس لالا ، داشتیم در مورد اتفاقات روزانه با آبجی صدیقه و ملیکا حرف میزدیم که ملیکا یه برگه از امیرعباس حالا نمیدونم کار در خانه بود ، کار در کلاس بود چی بود اما مهم محتوی اون برگه بود که همه مونو به خنده انداخت ، خب از یه کلاس اولی انتظار فراتری نمیشه داشت . الان دلم میخواد یه خورده جیلیز و ویلیز کنید برا اینکه چی توی اون برگه نوشته شده بود آیا !!!!؟؟؟ همچنان جیلیز و ویلیز کنین خخخخخخ ، بعععععععله من همچین آدم حرص بده ای هستم خخخخخخ چشم غره هاتونم ببرین یه جا دیگه اینجا بازاری نداره ، ایییییییییییش . مامی ...
23 دی 1392

مهمونی دوره ای دوستام

دیروز مهمونی دوره ای خونه من بود ، از روز قبلش کیک و دسرمو حاضر کرده بودم و دیروز تنها پخت غذاها میموند ، صبح قبل از اینکه بیام سر کار گوشت و مواد فریز شده رو گذاشتم بیرون تا برا ظهر که برمیگردم خونه آماده باشه ، ساعت 12 بود که مجوز گرفتم و اومدم خونه اما تا اومدم دست به کار بشم آبجی ناهید بهم زنگ زد و با صدای گریون یه خبر بد بهم داد که کلأ به هم ریختم و فاز مهمونی از سرم پرید متآسفانه شوهرش توی یه اتفاق توی محل کارش سوخته بود و همون شب قبلش برده بودنش یزد اما آبجی ناهید خبر نداشت و دیروز ظهر بود که خبردار شده بود ، داشت بال و پر میزد که بره پیش شوهرش و از من خواست که همسری ببرتش اما متاسفانه همسری دانشگاه بود و موبایل پیخی خی خیلی حالش ...
18 دی 1392

هفته گذشته

عشقـــــــــــم دلم میخواست شیرینهایی که این مدت برات درست کردم و با جون و دل از خوشمزگی و رنگ و لعابش تعریف کردی رو بزارم اینجا تا بتونیم بعدها لحظات شیرین اون روزها رو به یاد بیاریم به دوستای گلمم قول میدم دستور چند تاشو بزارم تا برن درست کنن و حالشو ببرن اول از همه شیرینی که عاشقشی ، شیرینی مربایی شیرینی برفی پسته ای که دیشب اولین بار بود درست میکردم و باورم نمیشد انقدر دوست داشته باشی کیک شربتی که عااااااااشقشی شیرینی صخره ای که خییییلی دوست داری و بارها برات درست کردم رول شکلاتی که تو زیاد طالبش نیستی اما خودم عااااااااااااااجق چاکلتم میبینی آقای همسررررر ، یه امروز اومدم درست و درمون پست بزارم ، ...
25 آذر 1392

اولین تولد عشقم

می نویسم برای تــــــــــو ، عشقـــــــــــــــــــم . جمعه ای که گذشت میشه به عبارتی 15 آذر اولین تولد عشقم بود که من باهاش بودم ، دلم میخواست تا همیشه برات موندگار بمونه و سالهای بعدم وقتی بهش فکر میکنی یه خاطره خوب توی ذهنت تداعی بشه، برا همینم یه نقشه هایی ریختم تا خوشحالت کنم و بالاخره با خواست خدا موفق هم شدم ، طفلی انقدر ذوق زده شده بودی که از هولت نمیدونستی چیکار کنی. از شنبه مقدمات کار رو شروع کردم ، اولین کاری که باید میکردم خریدن یه کادو بود ، چون همیشه توی تولدای اطرافیان خرید کادو رو میذاشتم آخرین مرحله و هول هولی یه چیزی میگرفتم امااااااااااا این یکی خیلی فرق میکرد . خیلی وقت بود که یه مدل گوشی رو پسندیده بودی و خیلی خو...
20 آذر 1392